Lustrous moon & venus & love

God is one


از اینور اونور

زینب : إکیپمونو دوست دارم.....همه با معرفتن......

الهام......نرگس.....شیدا......عاطفه........

مژگان : آره.....بچه هاتون خیلی خوبن.....بامرامن.......دخترای دانشگاه ما  اکثرا رفیقاشونو به پسر می فروشن.....

زینب : تا حالا پیش نیومده واسم.......

مژگان : چرا خیلی از بچه های دانشگاه ما تا یه پسر میبینن رابطشونو با دوستای دخترشون به هم میزنن.....

زینب : چی بگم؟!

مژگان : البته خوده پسرا اینجوری نیستنا.......50 تا دخترم جلوشون باشه رفیقاشونو نمی فروشن به یکی از اون دخترا.....همیشه پشت هم هستن.......فقط خودشونو با اون 50 تا پسر سرگرم میکنن....

زینب : آره میدونم پسرا رفاقتشون حرف نداره......این دخترا هستن که تا یه پسر میبین.....میگن دیگه عین اون نیست و نخواهد بود و تموم شد و دیگه همینه و من بی اون میمیرمو............خاک تو سرشون........

مژگان :آره واقعا...........

دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

5 بهمن 91

لذت بالاتر از این هست؟

اینکه یه لحظه فقط یه لحظه با دوستت بگی و بخندی.......

حالا اگه این یه لحظه تبدیل بشه به 3 ساعت و اون یه دوست بشه 7 تا دوست لذیذتر نمیشه؟؟؟؟

امروز یعنی 5 بهمن 91  بعد از مدار منطقی.......بازم یکی از بهترین روزام بود.......

من و عاطفه و الهام و مژگان رفتیم سر قرار  و منتظر اینکه نرگس و شیدا و سمانه و اون یکی الهام هم با ماشین بعدی بیان.......خیابون رو هوا بود.......یکمی شیطنت کردیم تا نرگس اینا اومدن.....

نرگس میخواست  همه رو مهمون کنه...........اونجایی که قرار بود بریم بسته بود و مجبور شدیم بریم یه کافی شاپ دنج.......کلی مسیرو به خاطره بسته بودن اولین مغازه کوبیدیم تا رفتیم کافی شاپ....

چقد مسخره بازی درآوردیم تو این مسیر......

آقای مغازه دار: خانوم صبر کن ازت عکس بگیرم..........

عاطفه : زود باشید ترو قرآن مامان من منتظره...........

من و مژگان  که دیگه ترکونده بودیم.......

سمانه : بچه ها فال قهوه میخواید؟

رسیدیم کافی شاپ و یهو یارو گرخید......هیچی به اندازه اون بسیجیا باحال نبود.........

انقد خندیدیم پا شدن رفتن.............

دوستامو با دنیا عوض نمیکنم.......تک تکشون ماهن......

نرگس جونم نگران نباش.........ایشالا هرچی خدا بخواد همون میشه......

بابت بستنی کلی مرسی.......خیلی خیلی چسبید...............

زینب : مژگان خانوم بازم تشریف بیارید شهر ما.........قدم رو تخم چشمون گذاشتین........منت رو سرمون گذاشتین......أصن کلا داغونمون کردین.....

مژگان: نوکرتم زینب جووون....

زینب: فداییی داری...

مژگان: چاکرتیم.....

نرگس : بیا بریم دیگه بسته .....

اونارو فرستادیم رفتن به سمت خونه هاشون ، ما هم با نرگس رفتیم دور دور.......یه ساعتی هم با نرگس جوووون گفتمان کردیم و ..........

الان که مهم نیست.......خدا کنه بمونه......ولی 10 سال دیگه مهمه که 10 سال پیش برات کمرنگ میشه......اون موقع بیا اینجا اینا رو بخون.......فیلمشو نگاه کن........عکساشو نگاه کن......همچین قشنگ دلت بلرزه و حسرت یه لحظه شو بخوری که نگو و نپرس................

شیداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نرو....

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااطفه نرو.....

بچه ها نرید...........

شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

10 دی 91

روز 9 دی 91 ادیب زنگ زده بود به شیدا که فردا امتحان عملی دارید........بعدشم شیدا به من خبر داد....

زنگ زدم به مریم......هوس کردم واسه جشنش بترکونم.......خواستم ببینم در چه حال و روزیه و چه اتفاقایی قراره بیفته.....که گفت همه چی موکول میشه به تابستون.......

یهویی دلم هوای سپیده رو  کرد..... یادم افتاد 5 مین مکالمه از طرحی که زده بودم مونده گفتم بذار نمونه فاسد شه.....باهاش حرف زدمو قضیه فردا رو هم بهش گفتم.....

زینب: فردا میام.....توأم میای؟ مثله اون سری....

سپیده: ببینم چی میشه.....قول نمیدم بهت.....

حالا هی از من اصرار هی از اون انکار......

فردا صبحش پدر با بردن کلیدای در،  دسته گل به آب داده بود.......عصبی شده بودم اما گفتم بذار این حس رو هم تجربه کنم.....

رسیدم سر قرار و بقیه مسیرو با شیدا بودم.......15 مین دیر رسیدیم......به طور خیلی مصمم گفتن که دیگه اجازه آزمون دادن نداریم......حالا کلی خواهش و التماس کردیم تا اجازه دادن.......ساعت تقریبا 10:50  بود که  تموم شد.....

اومدیم بیرون و زنگ زدم به سپیده.....رفتیم که یه جایی بهم برسیم.......

11:09 همدیگرو دیدیم.......تیپ سپیده سپید و سیاه بود....... این دیدارمون بعد از 36 روز بود......

هوا به معنای واقعی سرد بود......کاش اونجا خیابون نبود......یا کاش مثله خیابونای استامبول بود...

بوس بوس بوس.......این 3 تا رو نثاره هم کردیم و به راه خودمون ادامه دادیم.....در طی اون مسیر و تا یه مدت کوتاهی که شیدا هم همراه ما بود گفتمان کردیم و خندیدیم....عاطفه مسیجت خیلی زیبا بود....ما که همو میبینیم بالاخره.......بعد از اینکه شیدا رفت......ما هم رفتیم که بین دو گزینه سفره خونه و کافی شاپ یکیشو انتخاب کنیم........هوس قلیون کرده بودم....

اما مسیر نزدیک رو ترجیح دادم و دست عشقموگرفتمو رفتیم کافی شاپ.....کافی شاپ هم مثله اتوبوس صبح ماله بابام بود......قابل توجه شیدا......

11:30 بود که نشستیم رو صندلی.....منو رو نگاه کردم......ای کاش قلیونم داشت......

دو تا قهوه با کوپ شکلات.......

یارو هی میگفت خانم 3 تاشو با هم بیارم؟؟  من نمیگرفتم این چی میگه.....هی میگفت عجله دارید؟؟؟ منتظر کسی هستید؟؟؟ با خودم میگفتم خدایا این مرده چرا چرتو پرت میگه آخه....

تو ذهنم کوپ شکلات و با هات چاکلت اشتباه گرفته بودم....سپیده هم نگفت نکن این کارو.....حالا بعدش میگفت من که بهت گفتم......اما زمزمه کردن تو دل چه فایده ای داره........وای بعد از اینکه سفارشمون اومد.....ما فقط میخندیدیم......من که تا عمر دارم  اون صحنه یادم نمیره......یه نگاه به قهوه مینداختیم یه نگاه به اون کوپ شکلات... داغی قهوه و از یه طرفم سردی اون بستنی ...نمیدونم ولی اون روز خیلی شبیه پت و مت شده بودیم.....خیلی با کلاس شروع کردیم این سوتی هامونو میل کنیم.....خب حالا سوتی هام.....هرکاری کردم نتونستم قهوه رو بخورم......سپیده میگفت زینب باور کن  یارو رفته اون پشت داره به ما میخنده......رفتیم سراغ کوپ شکلات......یه قاشق من یه قاشق سپیده.....درسته که هوا واقعا سرد بود ولی اونجا گرم بود......اصلا  ما منتظر کسی بودیم و اون کوپ شکلات ماله اون بود که نیومد و ما مجبور شدیم بزنیم تو رگ........باید یه جوری جمش میکردیم دیگه.......

زینب: سپیده آروم بخور یخ نزنی.....

بعداز اینکه اونم تموم شد صحبت کردیم.....

تا 12:50 اونجا بودیم.....

من که خیلی دلم میخواست ، سپیده رو نمیدونم......به یه زنگ تفریح واسه آروم شدن افکارم بعد از اون یه ماه احتیاج داشتم.....

از کافی شاپ اومدیم بیرون و یه نیم ساعتی هم تو اون دو تا خیابون چرخ زدیم......

پنکک إتود.......

سپیده یه چن تیکه خرید کرد.......

قدم زنان رفتیم به سمت خداحافظی.......بوس بوس بوس.......

سپیده : شد 6 تا......

فوق العاده لطف کردی آبجی سپیده که اومدی ......شدیدا دوستت دارم.....

 

پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

8 دی 91

من این وبلاگ رو زدم چون 6 سال عاشق  ......بودم.....همه چی هماهنگ با اون بود...فروزنده ماه و ناهید و مهر....سولار ونوس....فقط دیر اقدام کردم...... 2، 3 ماه نگذشته بود که کم کم همه چی تغییر کرد....اما این وبلاگ تغییر نکرد.....اسمش....عنوانش همونه.....فقط یه سری چیزا بهش اضافه شد......من اونو فراموش نکردم......پس اون چیزایی که بهش اضافه شد رو هم فراموش نمیکنم و تغییرشون نمیدم......

چند روز پیش قاطی کردم......اون چیزایی رو که بهش اضافه کرده بودمو عوض کردم......اما چون نباید خاطرات رو از یاد برد...... دوباره برگردوندم تو همون حالت اول......اینجوری بهتره.......بذار یادم بمونه که قبل اسمت فقط میاوردم.......بذار یادم بمونه که وقتی باهات بودم تموم دنیا رو یه طرف میدیدم تو رو یه طرف......بذار یادم بمونه بهترین ها رو واست میخواستم......و شعره خداحفظت کنه عشقم فقط ماله تو بود..........

قشنگیه زندگیه آدم به همون چیزایی که اضافه میشن.....درسته که گاهی اوقات تغییراتی ایجاد میشه اما نباید قبلشو فراموش کرد.......قبل.....قبل......قبل!

تمام این 2 سال که گذشت لحظه به لحظش جزء بهترین روزام بود......هرچه قدر فکر میکنم که کدوم روزش قشنگتر بود به این می رسم که بابا یه دوره هایی هست که دیگه تکرار نمیشه پس لازم نیست دنبال بهترینش باشم.....لحظه به لحظه ش ناب بود.............

ولی خب کلی فکر کردم....بهترینه بهترینشو انتخاب کردم.....28 خرداد 90

انقدر خوشحال شدم اونروز ....هرچی بگم بازم کمه.......از خوشحالی بیش از حد اشک ریختم......یهو پریدم هوا جیغ کشیدم آخ جووووون.....شکر و فلان و.......با همون یه میس کالت.........چه فکرایی پیش خودم میکردم....کلی ذوق مرگ شدم......انگار دنیا رو بهم داده بودن....دستت درد نکنه هیچ وقت اون لطفتو فراموش نمیکنم که قبولم کردی چند وقتیو باهات باشم......

آه.....چقدر زود تموم شد.....خیلی زود!

این روزا سعی میکنم خاطراتمو مرور کنم به جای اینکه خاطره بسازم......اونا زیباتر بودن......

هرشب یاده یکیش میفتم.....کل اون روز و اون ساعت های عزیز رو به یاد میارم  و جزء افسوس خوردن کاره دیگه ای نمیشه کرد.....افسوس و لعنت به زمان که انقدر زود گذشت.....

"همیشه تو فیلم ها و کتاب ها خونده بودم و دیده بودم که میگفتن عمره شادی ها و  روزهای خوب کوتاهه اما باور نمی کردم که روزی بیاد که خودمم این حرفو بزنم......."

چراااااااااااااااااااااااا.......من خیلی فکر میکردم به این روزااااااااااااااااااااااااااااا....من فکر میکردم........میدونستم یه روز حسرت این روزای خوبو خواهم خورد....

خیلی می ترسیدم..... اما تو ناراحت میشدیو میگفتی برای خودم متاسفم که بهترین دوستم هنوز منو نشناخته........بابا میشناسمت فقط هرکاری میکنی بعد میگی ما از اوناش نیستم.....اشتباه نکن تو کاری نکردی ها  ولی همینیم که کردی نمی تونم باور کنم.....یعنی لزومی نداشت......ولی دیگه هیچی مهم نیست....اگه بتونم به خودم بقبولونم که تو هم مثله خیلی های دیگه بودی و من اشتباه میکردم همه چی درست میشه......فقط یکم زمان لازمه......

ولی خب این مهمه که اگه یه وقت مسیج " تمام نیمکت های پارک دو نفرست.....بیخیال.....من رو چمنا راحت ترم..." برات سند بشه نمیگی آره هااااااا ما خیلی تنهاییم......و تا من چیزی بهت گفتم سریع حرفتو جمع نکنی که نه بازم ما از اوناش نیستیم.....یادش بخیر من نگران شدم ولی تو چه بهت برخورد که منو نشناختی و فلان و بیسار....من فقط نگران شده بودم.....91.8.15

منو بگو چقد ذوق میکردم که با تو تنها نیستم........میگفتم حالا که همه اونورین لااقل این هست که مثله خودمونه.....

دوستی با........خواریست.......هه هه....با این جمله گولم زدی........

روزای خوب خیلی خوش گذشت......آدم هرچقدرم بی معرفت باشه دیگه  نمی تونه عشقشو فراموش کنه......فقط سعی میکنه مزاحمش نشه.......منم خیلی سعی میکنم......سرمو با همین وبلاگ گرم میکنم......به دلم  میگم اگه امکان داره دیگه تنگ نشه......اگه زیاد اذیت کرد یکی میزنم تو سرش.....بهش میگم خفه شو شاید خفه شد........نشد یه  سر میام همین جا.....یه سر میرم پارسال.....یه سر میرم سره کلاس 403......یه سر میزنم  به روزایی که با هم بودیم......یه سر میرم تو مسیرهایی که با هم طی کردیم چیا گفتیم و به چیا خندیدیم........یه سرمسیج هاتو می خونم.....به جزء اون دو تا دفتر 3200  تا مسیج دارم ازت.....یه سر صداتو گوش میدم......عکسات.....فیلمات........آروم میشم احتمالا......نشد  میشینم مینویسم مثله الان که بازم دلم گرفته و دارم مینویسم.......گریه میکنم مثله الان و همیشه ....مهم نیست....نشد هزارجور کاره دیگه .......مهم اینه که هر چی تو میخوای همون بشه.......هرچی دوست داری......مثله همون موقع که اراده کردی من رفتم......چون تو اراده کرده بودی.....و باز اومدم چون تو اجازه دادی.......

مهم اینه که تنهایی هم صفایی داره مهم اینه که از اول تنها بودم.....مهم اینه که کاغذ هست....وبلاگ هست...در و دیوار هست.....خاطراتمو براشون تعریف میکنم.....باهاشون حرف میزنم.......لالن ولی ظاهر و باطنشون یکیه....

"هیچوقت یادم نمیره که مثله خواهرم بودی...."مرسی که یادت نمیره.......این جمله ت واسه سری پیش بود....یادته چند شب بعد از شب آرزوها.......فقط حیف که بهت پا نداد ،  وگرنه همون موقع میرفتم پی کارم......7 خرداد 91

اون موقع هم گفتی من که کاری نکردم......ادامه پیدا نکرد که کاری کنی....زد تو برجکت.....ضایع ت کرد....اونم بهت معرفی کرده بودن.....اما نتونستی مخشو بزنی....

ولی الان دیگه از این حرفا نزدی......چون اینی که بهت معرفی کردن مخش زده شده.....چون از خدات بود یه همچین موقعیتی پیش بیاد.....آخه تنها بودی....از تنهایی در اومدی.....دیگه خر کردن من چه صیغه ایه......تف!

صدآفرین به دوستات که به فکرتن.....

اه ه ه ه.....هی میخوام یادم نیفته .......ولی این جمله هات آتیشم میزنه....سگم میکنه.......اینا که همه چیو انکار میکردن اما همیشه دنبالش بودن.....

هی میگفت من اونجوری نیستم......هی ماجرای جدید......الانم میگه ما اونجوری نیستیم رابطمون فرق داره......خدایاااااااااااااا دیوونه شدم.....دنیای کثیف!

هیچوقت ازت متنفر نمیشم.......چون بهترین رو انتخاب کرده بودم.....بدترین آدم روی زمینم که بشی من جوره دیگه دیدمت....جوره دیگه فکر کردم....همون جوری دلبسته م......."(اما خب سلیقه و تمایلات آدما ممکنه تغییر کنه و این عادی ترین چیزه......توأم میتونی دوستاتو خودت انتخاب کنی)......." یادش بخیر.....این جمله هاتو خوب یادمه....الان مناسبه خودته......من به سلیقه ت احترام میذارم........زندگیتو آپدیت کردی.......آفرین.....خودم گفتم هرچند وقت یه بار همه چی باید آپدیت بشه.......توأم خوب کردی......الان دیگه تنها نیستی ی ی ی ی.........

این حرفای منو به دل نگیر...هیچ کدومشون از ته دل نیست.......حالم خوش نیست......نیست ت ت ت......دارم روانی میشم....و این بهترین چیزه...... خیلی سختمه.....سخته باور یه سری اتفاقا......اصلا نمیتونی تصورشم بکنی که چقدر دوستت دارم....تو نمیدونی که دارم چی میکشم......غیر عادی شدم......تمام حرکاتم مصنوعی شده.....می خندم که بگم من هیچیم نیست ولی نه..... دارم دق میکنم....دارم خودمو به آب و آتیش میزنم که بتونم بی تفاوت باشم......جواب میده اما لا مصب کوتاه مدته.......فوقه فوقش 1 ساعت......بعدش دوباره ناراحتی.....اینا باید ثبت بشن بعدا که خوندم یادم بیاد چی شد ، چیا نشد و چه جوری گذشت.....

ای بابا...............................................................

جمعه 8 دی 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

حمیرا.....عشق زیادی

من که فقط تو دنیا....همیشه با تو بودم....هیچ یاده من نکردی....هرجا باهات نبودم.....

حالا که می رنجم از تو.....به من میگی حسودم.....

عشق زیاد ، حسودیم میاره.......آدم ، دل از آهن و سنگ نداره........

اگه که حسود نبودم....که عشق پاک نداشتم.....

اگه که دوستت نداشتم....از چیزی باک نداشتم.....

توی جیک جیک مستان.....ما ازاین حرفا نداشتیم.....

روی لبهای هم  صد تا گل بوسه میکاشتیم.....

تو عوض شدی و من همونم....همونی که دیدی....همونی که بودم.....

اگه که... عشق زیاد حسودی میاره.....حسودم ......آره حسودم....

اگه که حسود نبودم....که عشق پاک نداشتم.....

اگه که دوستت نداشتم....از چیزی باک نداشتم.....

حسودی یعنی چی ؟؟؟

حسود کیه ؟؟؟

حسودی یعنی یه کسی یه چیزی داشته باشه که تو هم دوست داری داشته باشی؟؟؟

نخیر این حسودی نیست این یعنی غبطه خوردن به حال اون فرد که اون شی رو داره......

ای کاش منم داشتمش ولی نه به اون قیمت که اون طرف اونو نداشته باشه.....این درسته....

از یه طرفم باید به عمق قضیه نگاه کنی که شاید اگه من اونو داشتم هزار جور اتفاق دیگه که دوست نداشتم بیفته ، سرم میومد......پس خدا صلاح دونسته که اونو به من نداده......اکی؟

حسودی یعنی در عین حال که دوس داشتی تو هم اون شی رو داشته باشی ، دلت نخواد اون شخص مد نظر اونو داشته باشه یعنی دوس داشته باشی که فقط خودت اونو داشته باشی.....این شعر بالا یه جورایی حقیقته......عشق هیچی حالیش نیست و عاشق خیلی خیلی حسوده........اما فقط عاشق......اونم چون واقعا نمیتونه جلو خودشو بگیره......در غیر این صورت نامردیه آدم به چیزه دیگه ای حسودی کنه.....

بابا میبینی بعده کلی سختی صاحب یه زندگی آروم میشه.....مردم میترکن......دیگه اون روزای سختشو نمی بینن که....انقد حرفشو میزنن که طرف رو هوا منفجر میشه.....مثلا میزنه بابای خانواده میمیره.....یا مامان خانواده سرطان میگیره.....بابا دهنت آسفالت خوب کم بگو دیگه.....باید چشم پیشرفت هم نوع خودمون رو داشته باشیم.......

آدم باید منطق داشته باشه......اونی که الان فلان قدر درآمد داره یه روزایی عین چی درس خونده......از همه چیش زده فقط و فقط درس خونده......نباید الان راحت زندگی کنه؟؟ یا میبینی طرف شب و روزش شده بوده کارگری که الان شده سرکارگر....یا هزار جوره دیگه .....نمیدونم بعضی ها اینو نمیفهمن یا واقعا خودشون و میزنن به نفهمی.......

یه حدیثی از پیامبر ( صلی علیه آله و سلم ) هست که میگه حسد ، حسنه را می خورد چنانچه آتش ، هیزم را از بین می برد و صدقه ، گناه را نابود می کند چنانچه آب ، آتش را...

حالا نیای حسودی کنی بعد صدقه بدی......اینو گفتم که پی ببری به عمق کثیف بودن حسودی.....

همیشه باید خوشحال بود.....از اینکه اطرافت پره  آدمای  با کلاس و پولدارو درس خون و خلاصه بهترین هاست.........حالا اگه نبودن هم ، که هیچی ولی اگه بودن حسودی ممنوع..............

ولی خب حرفه دیگه ،  یهو میمونه رو دلت غم باد میکنه......اگه خواستی از کسی تعریفی کنی از داشته ها و نداشته هاش چیزی بگی ......بگو ماشالا هزار ماشالا......هزار الله اکبر......ماشینت خیلی تو چشه.....قدت بلنده.......هیکلت اکیه......خوشگلی.......فلانی بیساری........آره بابا اینارو بگو به خدا لال نمیشی......فقط اثره شیطانیه حرفت از بین میره......!

سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

چند سال دیگه........

بچه : مامان چه جوری میشه یه مرد خوب پیدا کرد؟ اصلا تو چه جوری با بابا آشنا شدی؟

مامان : مامان جان ، مرد خوب هر جایی پیدا نمیشه.....من خودم زمانی که همسن تو بودم میخوابیدم تو مسنجر.....هی با این پسر هی با اون پسر حرف میزدم....دوست اجتماعی بودیم.....من میگفتم اونا میخندیدن......اونا میگفتن من میخندیدم......من خیلی زرنگ بودم خوباشونو واسه خودم نگه میداشتم......یه سری معیار داشتم......که نتونستم طبق اون معیارا  تو مسنجرکسی رو پیدا کنم......رفتم تو إف بی.....دیدم بابا تا حالا کجا بودم ، کاش زودتر تو این خراب شده أکانت می ساختم......یه پافی های جیگر میگری بودن که نگو و نپرس ......گوره بابای مسنجر.....آدم می تونست هفت نسل اینور اونورترشم پیدا کنه.....خلاصه یه سری پیشنهادا شد و من بالاخره کیس مناسبمو پیدا کردم......یه پسره خوشگل و پولدارو با کلاس و تحصیل کرده عاشقم شد و الان تو شدی حاصل یه عمر زندگی......چی از این بهتر؟؟؟!

بچه : وای ی ی ی مامان چه داستان خوبی ی ی ی....چه جالب با بابا دوست شدی.....پس اجازه میدی منم برم عضو إف  بی بشم؟؟؟

مامان : آره عزیزم اما من دوستای بی عرضه ایی هم داشتم که هیچکاری نتونستن برای خودشون کنن......هی بهشون میگفتم 4 تا عکس خوشگل از خودتون بذارید شایدم یه فرجی شد......میذاشتنااااا اما احمقا رتوش نمیکردنش...حالا تو... فقط حواست باشه خوباشونو سوا کن، با من مشورت کن بگم با کدومشون قرار بذاری.....

بچه : چشم مامان عزیزم.....فقط چیکار کنم اون خوبشون عاشقم شه و بیاد سراغم؟؟

مامان: اونو بسپر به مامان.....ناسلامتی اینکاره بودمااااااااااا......

بچه: حالا نمیشه یه چند موردشو به منم یاد بدین؟؟؟

مامان : چون دختره خوبی هستی و به حرفام خوب گوش میکنی چرا که نه عزیزم......تو باید خیلی مهربون باشی.....مغرور باشی......خودتو دختر خوبی جا بزنی که پسره دلش بره......چند بار با هم برین بیرون بگردین کم کم بهت عادت میکنه و عاشقت میشه.......اون موقع تو بردی دخترم....اون میاد سراغت و همش دلش برات تنگ میشه.......هی میگه دیوونتم و از اون حرفای عاشقونه.....فقط یادت باشه همیشه باید لبخند رو لبات باشه....که اون عاشق  ریتم خنده هات شه........نذاری عصبانی شه و از دستت ناراحت ، چون اون پسره خوبیه و بپره دیگه پریده....

بچه: آخ جووووون.......

مامان : فقط حواست باشه عین باباتو پیدا کنی هاااااااا.....

مامان و بچه:

سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

با احساس بخون.....با اشک نوشتمش.....

فکرشم نمی کردم انقدر ضعیف باشم........

نمی دونستم انقدر زود آب میشم.......

درسته که دلداری میدی.....دستت درد نکنه.....اما دنیای من عوض شده.....

یادته همیشه نگران این روزا بودم.......میدونستم چیزی کمتر از مرگ نیست....

نمی دونم برای چی اینجوری شدم........تو که همیشه بهترین بودی ....تو که همیشه مهربون بودی....تو که چیزه بدی بهم نگفتی ...تو که کاره خاصی نکردی......تو که نفس منی ....تو که هنوز هستی.....الان هیچی نشده ...همه چی آرومه.....آره اما من  مریضم....اونایی که روانین اینجوری میشن........

وضعم خیلی خرابه......داغون شدم.....الان سه هفته بیشتره که رفتم رو یه مود بیخود که همونجوریم موندم....هرکاری میکنم حالم درست نمیشه.....حتی یه ذره.......حتی یه نقطه......حتی یه اپسیلون.....

اون موقع ها هرچند وقت یه بار، گریه می کردم.......فکر همین روزا رو میکردم که گریه م میگرفت......ولی این روزا  فقط تو اتاقمم.....آخه جلو بقیه که نمیشه اشک ریخت...…جلو اونا که نمیشه بغض لعنتی رو شکوند......اونا که نمیدونن دیوونت شدم....اونا که نمی دونن چی شده....اونا که نمی دونن چه حالی دارم....هیشکی نمیدونه....توهم نمیدونی چی شده........

فقط با یه خاطره کوچیک حالم خراب میشه.... یهو میرمو حداقل  یه ساعتی تو اون حال و هوا هستم.....آخه واسه یه آدم که همه دنیاش بودی خیلی سخته ازت دل بکنه..... کاش این دنیا ساخته نمیشد......

ای کاش زودتر بمیرم......ای کاش........

چقدر زود به این روزا رسیدیم........چقدر زود تموم شدن اون روزا ......آخه دیر شروع شده بودن......من که نفهمیدم چی شد......من هنوز..........

خدایااااا من نمی تونم هیچ کاری کنم........من نمی تونم گریه نکنم.........من نمی تونم فراموشش کنم......من ناتوانم........دستم بسته س.....دنیات خیلی پیچیده س.......

عشق حواس پرتی میاره.......عشق فکر و خیال میاره.....عشق یعنی، ممکنه هر کاری بکنی اما همه حواست فقط پیشه اونه........عشق یعنی ، بدون شب گود گفتنش خوابت نبره.....عشق یعنی آرزوت  باشه که ببینیش.....ولی همین که دیدیش ، استرس داشته باشی که نکنه این آخرین دیدار باشه....نکنه دیگه نبینمش.......عشق یعنی هزارجور مرض دیگه.......عشق 3 تا حرفه اما خیلی معنی داره....عشقو نمیشه تشریح کرد.....خدایا چرا عشق به وجود اومد آخه؟؟؟

عشق خودش خیلی قشنگه اما  ترسناکه......خیلی ترسناک تر از اون چیزی که فکرشو کنی......ترس از دست دادن معشوقه مرگو میاره جلو چشای آدم.....عشق کمر آدم و خم میکنه......

خدایااااااااااا چرا عاشقش شدم؟؟؟؟؟؟؟؟ علتش چیه آخه؟؟؟؟؟؟ همین بس که حال من انقدر خراب بشه؟؟؟؟ آخه چه سوده دنیایی یا اخروی داره؟؟؟؟

آخه خیلی بد عاشقش شدم......لااقل یکم جلومو میگرفتی......آهان، الان داری جلومو میگیری؟؟؟؟

الان دیگه دیره.....دیر اقدام کردی خدا.......

خودمم فکر نمیکردم دیر شده باشه  ولی چقدر زود دیر شد......

حالا من چه جوری خودمو برگردونم به وضعیت اولم خدااااااااا...... چه غلطی کنم حالم درست شه آخه؟؟؟؟؟.......

من حالم بده......به هیچکس هم ربطی نداره چون هیشکی ،هیچ کاری از دستش بر نمیاد.......

خودت یه رحمی کن خداااااااااااا......

سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

1 دی 91

اولین کسی که باهاش تو دانشگاه مکالمه کردم شیدا بود..... ته کلاس نشسته بودیم و یه صندلی بین ما فاصله انداخته بود.......دقیقا سمت چپ من......مکالکه ی کوتاهی بین ما برقرار شد.....و بعدش عاطفه اومد.....عاطفه دومین نفر بود.....پیش من نشست......سمت راست.......با عاطفه خیلی گرم گرفتیم......بعد از اینکه خبر دادن استاد تصادف کرده و کلاس کنسل شده......از کلاس زدیم بیرون......به شیدا گفتم شما که مسیرتون با عاطفه جان یکیه با هم برید خب ...... بعله اینجوری شد که عاطفه و شیدا با هم آشنا شدن.......به خاطره همینه که همیشه میگم : شیدا جان ، عاطفه جان..... یادتونه دستتونو گذاشتم تو دست هم ؟؟؟ الان اینو گفتنی فقط میخندن....

حالا مثه اینکه  اونروز با هم نرفته بودن اما الان عاطفه و شیدا خیلی با هم دوستن......

سومین نفر نرگس بود......سر کلاس زبان آقای......یادش بخیر اونروز چقد خندیدیم....... همون اولین بار که با نرگس آشنا شدیم ازمون شماره خواست.... گفت میتونم شماره تو داشته باشم؟ منم که خرابه رفیق...گفتم بعله یادداشت کن.....ولی اولین بار من بهش زنگ زدم......گفتم ظرفیت آزمایشگاه رو زیاد کردن و کاربری بازه برو اضافه کن.....تشکر کرد که بهش خبر دادم......

ولی چیزی که از الهام یادم میاد اینه که تو محوطه  داخل دانشگاه نشسته بودیم که دیدم بین اون جمع فقط اینه که درباره یاهو مسنجر وچت  یه چیزایی بلده.....یعنی اینکاره س......شروع کردیم به صحبت کردن.......از اون روز بود که رو الهام کار کردم  تا تو این زمینه قوی تر بشه......هیچی دیگه اومد تو إکیپ ما......ولی بازم زیاد با هم جور نبودیم......یعنی کلا 5 تایی  با هم جور نبودیم......من با نرگس بودم.....شیدا با عاطفه.....الهام هرزگاهی میومد و میرفت....گاهی اوقات قاطی میشدیم بهم میشدیم 5 تا......ولی از یه جایی به بعد دیگه  با هم گرم گرفتیم.....

یکی از خاطراتم اینه که تازه گواهینامه م رسیده بود دستم اینا دیدن و أزم شیرینی خواستن......با هم رفته بودیم سوپر مارکت...برای هر کدومشون یه پفک نمکی گرفتم با بستنی فالوده ای........شیدا همون روز اعلام کرد که من بستنی ای که چوب داشته باشه دوست ندارم....به خاطره همین فقط پفک گرفتم براش.....لیوانی موجود نبود.....چون فصل پاییز بود....

یادم میاد که من و نرگس امتحان تربیت داشتیم....... با کلاس ریاضی تداخل داشت....ما  که عذرمون موجه بود ......اما شیدا و عاطفه هم کلاسو پیچوندنو 4 تایی  با هم رفتیم......الهام نیومد......مامی سپرده بود براش سبزی کوکو بگیرم......تو راه یه وانتی کلا مملوء از سبزی بود...رفتم و سبزی گرفتمو......یادش بخیر وانتیه که سبزی میفروخت کارتشو بهم داد......چقد سر اون کارته خندیدیم....

شیدا گفت ناهار کوکو سبزی دارید؟؟؟ گفتم آره فکر میکنم......یکمی راجع به انواع و اقسام دست پخت ها  بحث کردیمو خلاصه اینا هوس کوکو سبزی کردن که  آخرش گفتم فردا ناهار خونه ما به صرف کوکو سبزی و دیگر موارد.....

رسیدیم باشگاه و سه سوت امتحان رو دادیم و رفتیم دنبال عاطفه و شیدا که رفته بودن ساندویچ میل کنن.....

فکر کردن شوخی کردم ولی فرداش با دو تا دستام چهارتاشونم  بردم خونمون...آخه نمیومدن که......کوکو سبزی رو زدیمو خیلی هم  خوش گذشت...

آخ آخ یه روز دست نرگس و گرفتم بردم تو سایت دانشگاه گفتم سریعا یه ایمیل واسه خودت  بساز که اعصاب ندارمااااااااا........یادش بخیر اون موقع دانشگاه سایت داشت.....من و نرگس خیلی میرفتیم.......الهام هم بهمون  سر میزد.....وقتی میرفتم پشت سیستم مسنجرو نصب میکردم و بعد از اینکه چت کردنم با سپیده تموم میشد پاکش میکردم......یه آقایی  هم مسئول اونجا بود.....آخرا دیگه به هر طریقی میخواست ما رو از اونجا پرت کنه بیرون.......یه سری محترمانه برگشت گفت : دوستان شما میدونید که پشت کامپیوتر نشستن به مدت طولانی برای بدن خیلی ضرر داره؟؟؟؟؟ من و نرگس هم خندیدم و گفتیم الان دانلودمون تموم میشه.....

ترم یک با نرگس والهام  زده بودیم بهم......ترم 2 و 3 ،عاطفه و شیدا هم اضافه شدن......

ایشالا ترمای بعدی ای هم و جود داشته باشه تا ما بیشتر همدیگرو بشناسیم....

سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

آخرین پست پاییز 91

تموم شد...........

ترم 3  هم  تموم شد و با تمام خوب و بدش رفت جزء خاطره ها..........

قسم میخورم که دلم تنگ میشه.....دلم تنگ میشه واسه این روزا....واسه این بهترین روزا....

دانشگاهی که از همه نظر حرف نداری..... دلم برات تنگ میشه....

آقای صادقی که لبخند روی صورت إکیپ ما رو همیشه به معنی خنده بی جا تو کلاس بلند اعلام کردی....آهای مستر عزیز که هر چهارشنبه تو صورت إکیپ ما نگاه کردیو گفتی شماها خیلی میخندین......آهای مهندس که سری اول از دستت عصبی شدم چون مستقیم تو چشای من زل زدی و گفتی یه باره دیگه بخندین بیرون کلاسید....آره......می خوام بگم دلم برای کلاس های شما هم تنگ میشه.......

آهای جاده بی انتهایی که سوی بازرگان می روی ......چرا انقدر راه ؟؟؟؟ ما خودمون یه بازرگان داریم که آخره استاده....... دیگه جلسه های آخر جاهامونم عوض می کرد......آقای بازرگان جای مارو عوض کردی؟؟؟؟ من و از عاطفه دور کردی، الهام رو از شیدا؟؟؟ ببین اینو بدون ما همیشه با همیم.....5 تا صندلی کنار هم اختصاص داره به ما.......

دوستای عزیزم دلم خیلی براتون تنگ میشه......

شیدا ، عاطفه ، نرگس و الهام عزیز....... شما جزء دوستای خوب من هستید.... دلم براتون تنگ میشه.....دوستتون دارم......

می دونم هنوز تموم نشده.....می دونم حالا حالا ها با هم هستیم .........اما بازم دلم براتون تنگ میشه.......یک سال گذشت......عین برق و باد......مطمئن باشید سه  سال دیگه ام خیلی سریع می گذره.......

امیدوارم هممون موفق باشیم......توکل بر خدا....

راستی امروز آخرین روزه پاییزه.......یلداتونم مبارک......

پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

25 آذر 91

امروزم جزء روزای به یاد موندنیمون بود.........

من و شیدا و شیما و عاطفه و نرگس و الهام و سمانه........چن تا شدیم؟؟؟؟؟؟ 7 نفر...

به صرف ناهار و دیگر موارد خونه نرگس اینا دعوت  بودیم.......

من خودم به شخصه حس رفتن نداشتم ولی از تهدیدای نرگس ترسیدم.......

خودش گفت اگه نیای دیگه از کوچتونم رد نمیشم و از این حرفا........چون دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه بعداز ناحار رفتم منزلشون ولی وسط ناهار رسیدم......

فسنجووووووون گذاشته بود........خیلی ها دوست دارن ولی جزء غذاهایی هست که تا حالا لب نزدم.....کمی ژله میل کردم.......

عاطفه دپرس بود........ شیما توجه منو به خودش جلب کرد.......ولی حیف جک نداشت......

هرکی در حال انجام کاری بود.........کلا روز خوبی بود.......

برگشتنی هم با نرگس و الهام  سری به کافی نت زدیم......

چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

22 آذر 91

پدر وقتی می خواد بی ارزش بودن یه چیزی رو به صورت کاملا واضح به آدم بفهمونه میگه : یه شاهیه......

منم میگم دنیا یه شاهیه........آدماش یه شاهی أن.......عشق و دوست داشتن بیش از حد و اندازه ش، یه شاهی که چه عرض کنم ، خرافاتی بیش نیست ........

با خودم فکر کردم چطوره خیلی چیزا تغییر کنه.......

شعار همیشگی خودمه " همه چیز رو  بعد از چند وقت باید آپدیت کرد  "

مغزم خسته شده می خوام یکم باد بخوره.......

خاطرات فراموش نشدنی هستن اما اگه یکم به مغزم باد بخوره شیرین ترینشون هم میره جزء فراموش شدنیا.....

چشامو باز کردم....بازه باز باز........دیدم عمرم الکی تلف شد......

اینجا و آدماش انقداااا ارزش نداشتن...

دنیا در عین بزرگیش خیلی کوچیکه....ارزش نداره آدم زیاد از خودش مایه بذاره......

آه ه ه ه خدایا.....

یه نفس عمیق برای شروع یه زندگی بدون دغدغه.........به به بهتر از این نمیشه....

الهی به امید تو........

چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

هفته اول آذر91

چهارشنبه 1 آذر  خیلی حال داد.....از ساعت 3:30 تا 6:30 تو آزادی بودیم و فیض بردیم.....

به معنای واقعی عصبانی بودم یاده حرف عاطفه که گفت حالا فردا به حامی فحش خواهی داد افتادم.....

مامان میگفت یه چن تا کیف دیگه از خودت آویزون می کردی...

شب علی اصغر بود.....از زمانی که محمد مهدی به دنیا اومد عاشق علی اصغر شدم......هر سال شب هفت یکی از بهترین شب هام بود.....اما این اولین سالی بود که به سرم زده بود....

شب هشت مینا اومد دنبالم ولی به خاطره دیر راضی شدنم دیر راه افتادیم و دیر رسیدیم.....از جلو در خونه سپیده اینا رد شدیم......

فک کنم 2 سالی میشد مامان هانیه رو ندیده بودم........نشسته بودم رو سکو تا دیدمش رفتم به سمتش و بغلش کردم......خیلی دلم براشون تنگ شده بود....گفت: کجایی دختر؟؟ وای مثله همیشه اصلا تغییر نکردی...خندیدم و یکمی صحبت کردیم.....رفتیم داخل.....ولی  بعد ازکمی  زدم بیرون.....من پارکینگو می خواستم.....رفتم جلو پارکینگ.....فاطمه  و بی نظیر اومدن....ای کاش نرفته بودم اون سمت....ای کاش زنگ نمیزدم به فاطمه و ای کاش فاطمه نمیومد.....خدایاااااااااا

بعد از اتمام مراسم رفتم دنبال مینا که با هم برگردیم چشام دنبالش بود که یهو یکی پرید بغلم.......وای ی ی ی هانیه ........ کجا بودی دیوونه؟؟؟؟؟؟؟

هانیه : زینب 9 ماه میشه همو ندیدیم......

خدایی دلم براش یه ذره شده بود.........

فردا شب ، شبه عباس بود.....باید زود میرفتم.....ولی یه اتفاقایی افتاد که بازم دیر رسیدیم...مینا و هانیه رفتن مدرسه.... ولی من عصبانی شدم و برگشتم خونه و رفتم  پای لپ تاب.....میدونم فردا چی کار کنم....از ساعت 6 میرم....خودم درشو باز میکنم.......

آخرای شب بود که سپیده مسیج داد : زینب فردا چی کاره ای؟ این جمله شو دوس دارم.....معنیش اینه که اگه کاره خاصی نداری با هم باشیم....منم که عاشق...

روز 9 محرم یعنی شنبه 4 آذر، از ساعت 5:20 تا 7 شب با آبجی سپیده بودم.....

کلی حال داد اون شب...انگار منو زدن بودن شارژ هی انرژی بود که وارد احساسات و روان من میشد.....تو این زمانی که با سپیده بودم خیلی صحبت ها رد و بدل شد......کم کم زمان شروع مراسم بود و مامان اومد....سپیده و مامان برای اولین بار همو دیدن و سلام علیک کردن....اما بازم از رو اجبار باید با سپیده خداحافظی میکردم......به یه نحوی این مراسم رو انجام دادم....آخ ولی دست سپیده رو بدجور فشردم......بیچاره دردش گرفت فک کنم......خواهر سپیده حلال کن....

یه 10،20 بارم اون شب بوسش کردم......جدیدا چقد ذوق مرگ میشم من......

بعد از اینکه با سپیده خداحافظی کردیم به خانم طالقانی زنگ زدم...

زینب : سلامممممم خانم طالقانی گل.........

خانم طالقانی : سلاممممممم زینب خانوم

زینب : خانوم طالقانی جووون کی میاید ، من براتون جا گرفتم.....

خانم طالقانی : اومدی هیئت؟

زینب : بعله....

خانم طالقانی: یه 4-5 تا جا بگیر اومدممممممممم

زینب: نه دیگه اونارو بفرستین جای دیگه بشینن ،من فقط یه دونه جا گرفتم، زود بیاید....

خانم طالقانی: باشه چشم

هر چند دقیقه یه بار در ورودی رو چک میکردم تقریبا بعد از 20 دقیقه اینا إکیپشونو دیدم....خواهر بزرگه، محدثه ، خواهر کوچیکه....و در آخر خانم طالقانی نمایان شد.....وای ی ی ی ی،گل از گلم شکفت..... محدثه منو دید وسلام وعلیک کردیم تا خانم طالقانی نگاش به نگام افتاد سرپا ایستادم.....تا بیاد برسه بهم جووون دادم......روبوسی و سلام و علیک و هزارجور حرف دیگه.......خیلی شاکی بود که کجا بودی....ته حرفاش این بود که دلمون برات تنگ شده بود........

بعد از تموم شدن مراسم باهاش خداحافظی کردم درسته که به دوباره دیدنش امید داشتم اما  با همون حالت همیشگی رو زانو نشستم و یه تک بوسه نثاره گونش کردم......لبخند ملیحش نشون داد که دیگه به این کارات عادت کردم زینب....گفتم که فردا میبینمتون و برخلاف میلم خیلی سریع از کنارش دور شدم و خانم طالقانی میون سیل جمعیت از چشام دور شد.....متاسفانه فرداش نشد که بازم سعادت دیدارشونو داشته باشم و خیلی ناراحت شدم......

شام غریبان خونه خودمون بودیم.......

فعلا.....

 

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور

زینب: مریم احساس می کنم لاغر شدی

 

مینا: احساس میکنی؟

 

 

 

مریم :20   کیلو لاغر کردم

 

زینب: اوه، جدا؟

مریم:

................................

شیدا : کاش ما آدما هم مثل ماشین ها  پلاک داشتیم.............

عاطفه : من عروسیمو قاطی میگیرم تا زینب نتونه برقصه.......

خاله شیرین خطاب به زینب : الحق  که مهندسی کامپیوتر برازندته.........

……..

عاطفه خطاب به شیدا : 18 شهریور چه روزیه؟

شیدا: فردای تولد سپیده

عاطفه :شیدا 18 شهریور چه روزیه؟

شیدا: دیروزه تولده نرگس

عاطفه :شیداااااااااا 18 شهریور چه روزیه؟؟

زینب : دیروزه شهادت آیت الله طالقانی ......

......................

زینب: محمد مهدی ،الان تو در چه سطحی از زبان هستی؟

محمد مهدی: حرفه ای....

زینب: یکم بیشتر مطالعه کن....

محمد مهدی: آخه من که چراغ مطالعه ندارم....

..................

الهام : استاد یه دقیقه بکش کنار اونو بنویسیم.......

سمانه: بچه ها زنگ بزنید آوای انتظار منو گوش بدین........

..........

هانیه: داداش مهدی من چطوره؟

زینب: داداش مهدی من چطوره؟

هانیه :إ دو تامونم داداش محمد مهدی داریم....

.........

خانم طالقانی: زینب ، زینب کجا بودی ی  ی ی؟؟؟  کجا بودی؟ چرا انقدر غیبت داشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زینب: دعوت نمی شدم.....

خانم طالقانی :همش به یادت بودم..... گفتم خدایا زینب همیشه بود یعنی چرا دیگه نمیاد، جایی بهتر از اینجا رو پیدا کرده؟؟ خدایا هر جا هست خودت نگهدارش باش و ....

زینب : دقیقا کی؟ دیشب گفتین؟

خانم طالقانی: نه تمام این شب ها به یادت بودم......

زینب: جدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای خانم طالقانی قربونتون برم......مرسی ی ی ی
.......

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

هفته آخر آبان

حسش نبود پست بذارم ولی تقریبا یادمه که تو این چن هفته چه اتفاقایی افتاده......

شنبه 20 آبان امتحان میان ترم فرهنگ و تمدن اسلامی رو دادیم....با مرضیه آشنا شدم و با هم رفتیم ساختمون اداری.....

از روز یکشنبه 21 آبان رفتم پیش آقای فلاح ......وسط کاری زدم بیرون و رفتم قسمت اداری.....یه قرارداد بستم مامان.....خودم خنده م گرفته بود ولی واسه اول کاری خوب بود.....

سه شنبه 23 آبان هم یکی از به یاد موندنی ترین شب هامون بود......من و عاطفه و شیدا با هم بودیم.....شام عدس پلو داشتیم....کلی کار مفید انجام دادیم....بند کفش و قیچی و فال حافظ.....

چهارشنبه 24 آبان امتحان میان ترم ساختمان داده داشتیم ، یکمی هم درس خوندیم....فقط یکمی!

چهارشنبه طوفان راه افتاد.....رعد و برق شدیدی بود و جویبارها روانه شده بودن......امتحانم خوب بود..

آخره هفته هم مثل همیشه انجام کارهای عقب مونده....ولیمه چهارشنبه شب به خاطره دیر رسیدنمون پرید.....اما پنجشنبه همه آماده بودن و رفتن به جز من......

جمعه ام که خرید و یه سری کارای دیگه ......

ماه محرم شروع شد و ما دلمون موند پیش یه سری کارا.......

دوشنبه امتحان icdl  داشتیم.....

یکشنبه به سپیده مسیج دادم و هماهنگ کردم که فردا با ما باشه.....

29 آبان ، بعد از کلی معطلی صدامون زدن و رفتیم داخل......عجب امتحانی ی ی ی.....عجب مصححی....

کلا 10 دقیقه نشد زدم بیرون....آخه داشتم ویبره می رفتم.....سپیده بود......شیدا و عاطفه داخل بودن....

رفتم که برم پیش سپیده .....

بهش رسیدمو.......دیگه مشخصه چی شد.....دقیقا 23 روز بود ندیده بودمش......

دستشو گرفتم و رفتیم داخل پارک....قدم زنان رفتیم به سمت محل آزمون...چقد قدم زدن با سپیده تو یه پارک  خلوت می چسبه.....من که در اوج آسمونا بودم.....

شیدا و عاطفه هم اومدن......شیدا وسپیده برای اولین بار بود که همو دیدن.....

عاطفه بعد از دیدن من : زینب ، شیدا گفت احتمالا زینب رفته دنبال سپیده ولی من گفتم انقدر احمق نیست مارو اینجا بذاره بره....

زینب: ها ها ها.....حالا یعنی احمقم؟؟؟؟؟؟؟

من وعاطفه و شیدا و سپیده :

خوش و بش کوچیکی کردن و راه افتادیم رفتیم به سمت اون دو تا خیابون.....

عاطفه برای زن داداشش خرید کرد....به سمت خونشون هدایتش کردیم و من و شیدا و سپیده تو ایستگاه نشستیم ، کمی صحبت کردیم ، بعدش دوباره رفتیم تو اون دوتا خیابون واسه پیرینت گرفتن تحقیق سپیده.....

باید سپیده رو هم به سمت خونشون هدایت می کردیم....دلم نیومد تنها بره....یا نه یه جوره دیگه بگم...دلم نیومد از اون چن قدم باقی مونده تا خونشون بی بهره بمونم...

حالا مراسم خداحافظی با سپیده......

15 تا نشده باشه 10 تا شد......ولی کلا اون روز 20 بار بوسیدمش............واویلا...

حالا عاطفه و شیدا بودن نمیشد خوب عرض ادب کنم.........خخخخخخ

گرچه دلم نمیومد  دل بکنم اما مجبور بودم.....باهاش خداحافظی کردیم و با شیدا به راه خودمون ادامه دادیم.....چن قدم برنداشته بودیم که برگشتم دوباره نگاش کردمو براش دست تکون دادم.....خدایااااااا سپیده یه دونساااا...

سه شنبه 30 آبان امتحان فیزیک داشتیم....عجب امتحانی بود.....خیلی سخت....

شیدا رفت ولی عاطفه موند پیشم.....جای شیدا خیلی خالی بود....موهامو عاطفه بافید.....بعد از اینکه کلی حرف زدیم ساعت 12:30 خوابیدیم .......

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور

عاطفه : داداشم اینا رفتن تالار هماهنگ کنن.

زینب : بگو برا ی ما هم هماهنگ کنن

............

شیدا : زینب ،طرف داداشم داره؟

زینب : آره

شیدا: چن سالشه؟

زینب : نهایتش 20

شیدا: چطوری  زینب جوووون؟

زینب:هاهاها

............

عاطفه خطاب به زینب : مامانم گفته با متاهل ها نگرد.

زینب : واقعا ؟

عاطفه : لبخند

زینب : چقد از دوستام سر این مساله پرپر خواهند شد

عاطفه : شوخی کردم بابا.....

...............

عاطفه : استاد چقد خوشگله.....

زینب : بعله.........خدا قسمت کنه......

عاطفه : ایشالا.....ایشالا

زینب : قسمت ما که گرد و قلمبه شده....هاهاها

............... 

پنج شنبه 12 آبان 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دهه اول آبان

 

سرم خیلی شلوغه فقط این نیست که کلی کار رو سرم ریخته......نه ، مشغله ذهنیم زیاده هم معنی میده....وای که یه خلوار فکر ریخته رو سرم..........

روز سه شنبه 2 آبان هوای اینجا یهو به هم ریخت و یه سری اتفاقا افتاد......که در نهایت به موندگار شدن عاطفه و شیدا منجر شد.....اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود.......

دنس همراه با قهقه های شیطانی........

شام الویه و دلمه داشتیم.......خیلی چسبید....

ظهر هم آش رشته رو با دوستان زده بودیم تو رگ......

آخر شب هم رفتیم حیاط  و عکس های یادگاری انداختیم....ساعت 12 رو هم گذشته بود که تصمیم گرفتیم بخوابیم......آخر شب بازم سپیده یه ضده حال مشتی نثارم کرد.....کارش درسته.....

فرداش ساعت 6 بیدار شدیم واسه نماز.......خوندیم و باز خواب رفتیم.....ساعت 7:50 بیدار شدیم و 8:30 سر کلاس بودیم......بچه های کلاس با دیدن ما همه لبخندی ملیح تحویلمون دادن که بابا خیره سرتون سر کوچه دانشگاه بودین ،چرا پس نیم ساعت دیر اومدین؟!

ظهر برای ناحار اومدم خونه........گوشی مامان زنگ خورد و گوش های من تیز شد..........وای خدا بازم یه ماجرای تازه........بابا من هنوز 20 سالم کامل نشده............

چهارشنبه ، پنج شنبه ، جمعه سرکار بودم........استرس و اضطراب بیش از حد دمای بدنم رو پایین آورده بود..........یخ کرده بودم بس که اعصابم داغون بود..........

تا روز جمعه عصر که یکم relax    تر شدم…...اما بازم فکرم مشغول بود......

پنج شنبه 4 آبان رفتم پیش مینا......2 ساعتی باهم بودیم....خیلی وقت بود عمقی باهم صحبت نکرده بودیم.....آخراش مریم هم اومد.....وقتی تو این جمع قرار میگیرم ناخودآگاه برمیگردم به گذشته مو تمام خاطره هایی که باهاشون داشتم یادم میفته......یادش بخیر..........

شنبه 6 آبان تصمیم داشتم برم پیش آبجی سپیده ، که رفتم......ساعت 12:30 تا 19:30 به مدت 7 ساعت باهاش بودم.........برام فال پاسور گرفت و تا کلاسش شروع بشه با هم صحبت کردیم.....بعدشم که رفتیم سر کلاس.......تا ساعت 6 فیزیک گوش دادیم و با مینی بوس و مترو و اتوبوس برگشتیم محل خودمون.....عجب مه ای ی ی ی ی..........رو شیشه مینی بوس نوشتم سپیده...........

یکم زودتر پیاده شدیم وتو اون دو تا خیابون چرخی زدیم......

اسنک و ذرت.........من اسنک خوردم  و سپیده ذرت که من برای چشیدن طعم ذرت بهش ناخنک زدم البته با قاشق نه ناخن....

حال کردما.......اون روز کلا 10  بار سپیده رو بوسیدم.....وای وای.........

دوشنبه 8 آبان کلاس داشتیم..........

زینب : سلام؟

عاطفه : سلام همراه با چشمک

شیدا : سلام م م م م عروس خانوم.........

رفتیم سر کلاس ، جو آموزشگاه تغییر کرده بود....یه سری آدمای جدید اومده بودن..........

ظهر بعده کلاس رفتیم خونه شیدا اینا.......

تو راه شیما رو دیدیم....

زینب:سلام؟

شیما:سلام م م م م عروس خانوم.........

بابا اینا همه چیو اکی کردن دیگه......

به اتفاق رفتیم بانک.....میخواستم یه پولی رو بذارم تو حسابم....

زینب : بچه ها.....یه زمان آرزوم نشستن پشت این باجه ها بود ،هنوزم هست ولی  یعنی خدا صلاح ندونست؟؟؟

أی که هی.........توف به این روزگار.....

خونه شون بودیم و در حال صحبت که یهو صدای مهیبی به گوش رسید....همه از پنجره آویزون شدیم....من و عاطفه از پنجره خونه....شیدا و شیما از پنجره پاگرد......همسایه شون با ره گذر سره یه سری مسائل بیخود زده بودن تو سر هم و مردمو دور خودشون جمع کرده بودن......من دیدم مفید نیست اومدم لپ تابو روشن کردم و هی سرچ کردم.........1 ساعتی اونجا بودیم....بعدش با عاطفه راهی خونه شدیم......

رسیدم خونه ، کارامو انجام دادم و ساعت تقریبا 4:30 بود که با مینا رفتیم تو اون دو تا خیابون........یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه البته من یه سنتی زدم  و مینا هم شکلات تلخ.......

شب مهمون ویژه داشتم......خودش آخره شب مسیج داد که از دیدنت خیلی خوشحال شدم.....بنده خدا بیش از حد علاقمنده......

سه شنبه 9 آبان هم با عاطفه کلی خندیدم......نرگس هم قضیه رو فهمید.....

همه چی اکی شد..........

ساقدوشامو معرفی میکنم......مینا ، مریم ، هانیه ، آبجی سپیده ، عاطفه ، شیدا ، نرگس،الهام....

البته این دوستان علاوه بر اینکه محبت میکنن به عنوان ساقدوش کنار من می ایستن کارای مفید دیگه ام انجام میدن.......

هانیه آهنگای درخواستی مارو با گیتار میزنه....مینا هم هماهنگ با هانیه سنتور میزنه......

مریم قراره بخونه....

عاطفه و شیدا هم خودشون گفتن اگه جمیله خواستین به ما بگین....حالا ما هم می بینیم بهتر از اونا رو نمی تونیم پیدا کنیم تصمیم گرفتیم این مقام والا رو به خودشون بسپریم..... از همین جا اطلاع میدم که بدونن....عاطفه و شیدای عزیز سمت جمیله برای شما تثبیت شد.

آبجی سپیده میخواد خراب بشه رو سرمون خودم به شخصه از کام مبارکش شنیدم که هر جا ما بریم اونم میاد و مارو به هیچ عنوان تنها نمیذاره......

ما هم تصمیم گرفتیم همه خریدامونم بندازیم شنبه ، پنج شنبه که سپیده راحت باشه.....البته  ترم های دیگه مطمئنا روزاش تغییر میکنه.....ولی سپیده جان نگران نباش همیشه یه جوری شرایطو جور میکنم که توأم بتونی بیای......اصلا بدون تو که صفا نداره.....

نرگس همین امروز بعد از خوندن بادا بادا مبارک گفت تزئین خونه و حنا واسه حنابندونتون با من......

اصلا آدم حال میکنه با این دوستای خوب.....اینا دوست نیستن آخره معرفتن....واسه خودشون معرکه هایین...

راستی شیما خودش به شخصه در گوشم گفت که دمپایی های دستشوئیتون رو من میخرم به شیدا هم میگم یه جفت واسه حمومتون میگیره.......

من به همه اینا افتخار میکنم........دیگه چیزی نموند که....همه چی حل شد....

آخره هفته همه چی مشخص میشه....

منو بگو چه آرزوها داشتم...........اینجوری پیش بره همشون به درک واصل میشن..........

خدایاااا ای کاش هیچی  اکی نشه ، ای کاش هیج کدوم از طرف مقابل خوشش نیاد......

خدایااااااااااااااااا

پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

هفته آخر مهر و آخرین پست مهر

5 روز جلوتر برنامه ریزی کرده بودم که شنبه 29 مهر برم پیش عشقم ، عمرنیاش کنسل میکردم ، شده به اندازه نیم ساعت باید میرفتم پیشش.....

شیدا: زینب تو فرهنگ و تمدن اسلامی رو برداشتی؟

من : آری

شیدا : شنبه ها کلاس داره........

من : .......

این اولین ضد حال بود......اما من بیدی نیستم که به این بادا بلرزم.....بیخیال کلاس شنبه.....

بهش خبر دادم که یه همچین تصمیمی دارم و اونم اکی داد.....

بعد از گذراندن هفته پر مشغله......شنبه از راه رسید......

ساعت نزدیکای 10 صبح بود که از خواب بیدار شدم.......دیشب خواب خیلی آرومی داشتم.....

یکم خودممو سرگرم کردم تا عقربه های ساعت، ساعت 11:30 رو نشون بده.....در نهایت آرامش کامل حاضر شدم.....برخلاف دفعه های قبل تپش قلبم آنچنانی نبود.....میشد آرامش رو حس کرد.....

رفتمو رفتم.....تا برسم به جایی که باید برسم....1 ساعتی طول کشید....

بازم سرم موقع پیاده شدن از ون خورد به اون قسمتی که نباید میخورد......آخه چقد سرمو بیارم پایین؟؟؟

بعد از دادن کرایه دادن رفتم جایی که باید میرفتم .... از دور دیدمش..........سپیده ه ه ه جوووووونم!

ساعت 12:45 بود که بوسیدمش......به به......چه شود.....

بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم یه جا بشینیم......ولی عجب محیطی بود....افسوس و افسوس.....

من نمیدونم دقیقا چرا اینجوریه.....تو خونه دائم به یاده سپیده ام و تو عالم خودمم باهاش کلی حرف میزنم ولی اونجا که باید حرف میزدم حرفمم نمیومد......

اما بالاخره یخم آب شد و شروع کردیم به صحبت کردن.....وای که چه لحظات خوبی بود...مثله همیشه به یاد موندنی......

تازه داشتیم گپ میزدیم که این آقا باغبونه شلنگ آب رو باز کرد و مجبور شدیم تغییر مکان بدیم و بریم یه جا دیگه بشینیم.....

ساعت 2 اینا بود ناحارو زدیم تو رگ....چقد خوشمزه بود.....دست شما درد نکنه.....

همین جوری داشتیم حرف میزدیم که ساعت 3:20 شد.....من یا باید میرفتم خونه یا باید صبر میکردم تا کلاس سپیده تموم شه و با هم برگردیم.....

مطمئنا گزینه دو رو بیشتر می پسندیدم اما خب......سپیده گفته بود دانشگاشون مهمان راه نمیدن.......بعله.....

نمیدونم به چه امیدی باهاش هم قدم شدم و رفتیم به سمت دانشگاه.....

زینب: سپیده من رفتم تو،توأم بیا.....ها ها ها

سرعت گرفتم و به صورت خیلی سریع از اون خانه ی شیشه ای رد شدم.....یقین داشتم که رد میشم......

رفتم تو منتظر سپیده که کارتشو نشون بده و بیاد تو.......وای دلم برا دانشگاشون تنگ شده بود.....

سپیده هم اومد تو و داشت میخندید.....رفتیم به سمت دانشکده مهندسی....اینجا رو دیگه نمی خواستم برم بالا....قصد داشتم تو محیط دانشگاه منتظرش بمونم.....

اما دستم تو دست سپیده بود و نمیشد کاریش کرد.....

از استاد فیزیکشون اجازه گرفتو منو به عنوان مهمان برد کلاسشون......وای وای وای......خدایااااااااااااااااااااااا

خیلی خوب بود.....2 ساعت و ربع آقا سیا تدریس کردن و در بین تدریسشون مثال هایی حل میکردن که واسه حل کردن یکی از اونها سپیده رو صدا زد.....سپیده هم رفت و زد دره گوش اون مثال و برگشت....آفرین آفرین...

منم نگاه میکردم ولی نمیدونم چرا شدیدا خوابم میومد و چشام خمار....همش خمیازه....ولی با اون حال گوشیمو در آوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن.....فقط از سپیده میگرفتم.....فقط و فقط!

آدم باید لحظه به لحظه شو غنیمت بدونه....

ساعت 6 کلاس تموم شد و راهی خانه شدیم....بازم یک ساعت و 10 دقیقه با هم بودیم تا این مسیر ها طی شه......

یکمی تو یکی از اون دو تا خیابون قدم زدیم.....

آب طالبی و آب زرشک............وای هنوز طعم آب زرشک تو کام مبارکمه.....

سپیده آب طالبی گرفت........اون قسمتم خوب بود ولی داستانی که سپیده تعریف کرد و گفت همیشه یادت باوشه مهمتر بود.......قضیه منو خودش در سال های آتی.....

خدایا ینی کی به کی خواهد خندید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سپیده بعدا داستانشو به صورت پی دی اف میذارم تو وبلاگم....فقط به خاطره اینکه بعدا بهت بخندم......الان نه......................بعداااااااااااااااااااااااااااا بهت بخدنم....این جمله یادت باوشه......

خاله قربونش بره..............................................

زینب: سپیده جووووووووووووووووون؟

سپیده:جووووووووووووووووووووون؟

زینب: برو خونتون...........

بوس بوس بوس.......إ إ إ...........تموم شد.......

چقد زود 3 تا شد......

سپیده: بسته دیگه

زینب: خداحافظ

سپیده: بای

به محض اینکه ازش جدا شدم ،بهش میس انداختم....... تا رسیدم خونه دقیق حساب کنم که دقیقا

6 ساعت و 10 دقیقه شد........................درسته به سری قبل نرسید اما خب مهم کیفیت کار بود......این سری با کیفیت تر بود......حتی اگه دو ساعتم کمتر بوده باوشه..............

یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

عنوان نداره.....همین جوری ......

بعضی خصلت ها تو بعضی آدما خیلی پر رنگه...............

مثلا بابا.....آخره از خود گذشتگیه.....یعنی کشته منو با این اخلاقش....جالب اینجاست واسه همه از خود میگذره....اینم کلا به نسلمون برمیگرده.....

شیدا آخره معرفت و مهربونیه.........خیلی بامرامه.......اصلا گاهی اوقات یه کارایی میکنه آدم میمونه.......عین خودم رو مود شوخی و خنده هم هست....

عاطفه خیلی وفاداره........هوای دوستاشو هم داره......دقیقم هست......متین و با وقار.....قبولش دارم...

سپیده آخره همه چیه.....ولی  رو سپیده نمیشه  زیاد دقیق شد چون همه جوره برام عزیزه.....مثه خودم صبوره اما اگه قاطی کنه قاطی میکنه.....با معرفت ت ت ت ت ت ت ت.......فهمیده و خانم.....شرایط و میسنجه و رو بیشتره چیزا ریز میشه......مهربونیش که حد و حساب نداره.......خیلیم شیطونه......

مریم.....اصلا من همیشه میمونم چرا این دختر انقد آرومه....به قول مامان اصلا صداش درنمیاد......انقد که آرومه الان بعده این همه سال فقط آرومیش به چشمم میاد.....

هانیه.......آخره سخاوت....جونشو گذاشته تو این راه سخاوت و پول خرج کردن.....یه جورایی ولخرجیم میشه گفت.....فوق العاده مهربون.....کافیه یه کاری ازش بخوای دیگه تمومه.....سرشار معرفت....

مینا......میشه بهش تکیه کرد.....اینو بهم ثابت کرده که هرکاری از دستش بربیاد برام انجام میده.....

بعضی آدما خیلی رو اعصاب آدم دوندگی میکنن.....اسم نمیبرم.....این جور آدما رو نباید له کرد تا میتونی باید رو اعصابشون تکنو بزنی....البته بستگی داره به شخصش  ولی در بیشتر موارد تکنو رو بزن تا کاملا راحت شی.....

بعضی  کارا رو دوست دارم..... مثلا کمک کردن به هرکسی.....اصلا صفایی داره هااااااااااا......حالا هر جا و هرجور باشه حال میکنم با این کار.....از گرفتن  دست یه مسن تو خیابون و کمک بهش شروع میشه تا اون گنده گنده ها.....

مثلا یادمه دوران راهنمایی جلد کردن اکثر کتاب های مریم و مینا و هانیه با من بود.....انقد حال میداد.....یادش بخیر......

بعضی کارا خیلی بی مزه و مسخره س.....مثلا قهر کردن......حالم بهم میخوره از اینا که تقی به توقی میخوره با هم قهر میکنن....از کینه به دل گرفتن متنفرم........... 3 تا از دوستام بودن که چن سال باهام قهر کرده بودن...انقد میرفتم منت کشی......یکیش همین مریم رفیق چن سالمون بود تا رفتیم مدرسه مارو فروخت به دو تا دیگه 3 تایی باهام بهم زدن....مریم ،بنفشه،محبوبه......اما من همش دورو برشون بودم...فک کن این برمیگرده به 11 سال پیش.....بازم یادش بخیر....الان محبوبه ازدواج کرده...

با همه جورم ، اما خدا نیاره روزیو که از کسی خوشم نیاد.....خون جلو چشامو میگیره.....شوخی کردم فقط تحویلش نمی گیرم.......یه جورایی آدم حسابش نمیکنم...........

یه جور شخصیت بیکاری هستم.....یه کارایی میکنم که پس فردا حسرت این روزا رو بخورم.....همین جوری الکی واسه خودم خاطره میسازم.....

بعضی آدما واسه آدم یه حرکتای خوبی  میان......واسه اونا باید جون داد......هرچقد حرکتش بزرگتر بود باید شدیدتر جون داد.....از این جور آدما زیاد نیست.....

خلاصه تو همه زمینه ها بعضی مورداش خیلی تو چشه........

چهار شنبه 19 مهر 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

هفته دوم مهر91

چه هفته پرباری....

تو این یه هفته کلی دیدار داشتم، با انواع آدما از قشرهای مختلف............................

 جمعه 7 مهر رفتیم دیدار یکی از اقوام و برای سفر حج آمادشون کردیم.... ایشالا قسمت شما.....

بعدش رفتم پیش مریم.....ازم خواسته بود برم پیشش......تازه خوش و بش کرده بودیم که مینا هم اومد....یک ساعتی باهاشون بودم.....متن های درس  زبان مینا رو ترجمه کردم....و کلی خنده.......چقد جای هانیه خالی بود.....دلم براش یه ذره شده.......6 ماه میشه که همو ندیدیم.....قرار شد اگه هانیه  کنسرت گذاشت منم خبر کنن .........

سه شنبه.....11 مهر 91..............جووووووووون.........

صبح رفتم محل قرار ، ساعت تقریبا 9:45 بود که..............بعله......سپیده جون هم اومد....

کارت کشیدیمو و رفتیم که بریم............کلا هشت ساعت و 40 دقیقه باهاش بودم.......وای ی ی ی

الان که دارم این پست رو می نویسم حساب کردم چند ساعت باهم بودیم......یکم ذوق مرگ شدم......فقط یکم....زیاد شدید نبود

تو این هشت ساعت فقط یه بطری آب به داد ما رسید......انقد مشغله داشتیم که  گاهی اوقات فقط  وقت میکردیم اونو پر کنیم یا آبشو تازه کنیم.......

یه سر رفتیم شمال ، یه سر رفتیم جنوب........ولی تو جنوب گیر کردیم.......

با خیلی جاها آشنا شدیم......... سپیده که آخراش داشت error  میداد  به خاطره جور نشدن کارها، خستگی، گشنگی.....شروع کردم به خوندن آیه الکرسی.........شیدا جات خالی....

یکی خوندم......دیدم آقای ولایتی نامه رو نوشت.......آخه اگه بدونین چه جمعیتی جلو در اتاقش صف بسته بودن به من حق میدیدن ، همین که قسمت شد ما رفتیم تو، خودش کلی بود......

از اتاق اومدیم بیرون ، فقط قیافه سپیده.......

رفتیم بقیه امضاء ها رو پاش بزنیم....خدا عمرش بده یه آقایی بود  که بهش میگفتن دکتر...ما بیرون منتظر شدیم تا بادیگاردش نامه رو برد و اون امضاء شو نثاره نامه کرد......دستش درد نکنه زود راه انداخت اما .............

رفتیم دبیرخونه.......تازه فهمیدیم که دکتر خیلی زود امضاء زد و تشریفشو  برد، نامه شماره نشده بود ، شمارشم باید تایپ بشه و یه نامه جدید و امضاء دکتر هیچه.........

وای وای وای ......قیافه سپیده......

زینب : سپیده جان آب میخوری؟

سپیده: خنکه ؟؟؟؟

زینب : میخوای برم خنکش کنم؟؟؟؟

سپیده: نه نمیخواد....

ساعت 3:15 بود که نامه رو دادیم دوباره تایپ بشه.....در همون حین پرسنل اون قسمت از خستگی مفرط قاطی کرد و با آقای محمد آقا زد بهم......

نمیدونم چرا هر قسمت میرفتیم یا تلفنشونشون زنگ میخورد یا اینجوری میشد.....

یه چند مین صبر کردیم تا خانم ناز نازی تشریف آورد......نامه رو تایپ کرد ولی دکتری در کار نبود که پاش امضاء بزنه.........خلاصه کلام ما هیچ کاره بودیم اساسا همه چی به فردا منتقل میشد.....

جلو دبیرخونه بودیم که آیه الکرسی دیگر را شروع کردم...... با آقای دبیرخونه صحبت کردم....آقا داشت قاطی میکرد که گفتم بابا من سپیده نیستم.......والا.....وای چقد خندیم اونجا......

به من میگفت چرا متوجه نیستی خانوم ؟ماشالا خودت که عاقلی دیگه من نباید اینارو بهتون توضیح بدم که .....آخه میشه امضاء رو این نامه باشه شماره رو اون یکی؟؟؟؟ داری به من چی میگی؟؟؟

ای وای ی ……أصن یه وضی بوداااااا........

دیگه مایوس شده بودیم و سنگای آخر بود که آقا محمد اومد  و همه چی درست شد.......

کارو تموم کرد و........تا 1 ساعت دیگه اونجا بودیم و بعدش راهی خونه شدیم........

راستی کادو تولد سپیده رو هم دادم.......ناقابل بود.....

بعد از اینکه سپیده take off  کرد یه چن تا آیه الکرسی هم خوندم واسه عوامل خانگی.....چون حس جواب دادن نداشتم....خوندم که سریع خلاصه شه که خداروشکر به خیر گذشت.....

غذا و بلافاصله خواب............

خیلی تصادفی یکی از دوستای دوره راهنماییم که دوست  مشترک دبیرستان سپیده جان هم بود ، دیدیم......اونم برا خودش جکیه.......

چهارشنبه 12 مهرم جزء روزای خوب و به یاد ماندنی بود.....با سپیده بودن همیشه و همه جا زیباست.....نهایتش 2 ساعت شد......خوش گذشت......

رو پل هوایی بودیم که دوستم سعیده رو دیدم......بی نهایت خوشحال شدم.......چون خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم....کوتاه اما به یاد ماندنی.....

تا یه مسیری باهم بودیم اما برخلاف میل باطنیم باید از سپیده خداحافظی میکردم.....آه....بسیار سخت ولی اجبار......

رفتم به سمت خونه شیدا اینا واسه عیادت.......منو دیدن انگار دلقک دیدن....نیششون تا کجا باز.....بابا نخندید بینیاتون کج میشه......شیدا که همش دستش رو گونه هاش بود.....1 ساعتی هم خدمت اونا بودیم و بعداز یه دیسکوی حسابی کم کم با عاطفه راهی خونه شدیم......

جدأ نشستید دارید نوشته های منو میخونید؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای که شما بیکارتر از منید.....من عاشقم شما چی؟؟؟

بابا تموم شد دیگه.....آخرشم روز 5شنبه یهو کنجکاو شدیم....... بعد از وارد شدن به آموزشگاه صدای امیرو شنیدیم... حالمون گرفته شد....باز شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن که دیدم مفید نیست فکرمو پراکنده کردم.....

آهان شب هم رفتیم تولد پسرعموبزرگم........اونجا هم خوش گذشت....ولی خداییش دیگه از هرچی تولده  داره حالم بهم میخوره.....خزش کردن رفت...............

چهار شنبه 14 مهر 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

3 مهر 91

اینا فکر میکنن پیشرفت فقط برای یه سری جاهای خاصه.... نه جونم اینجا کلی تغییر کرده....حالا ترم جدید که شروع شه همگی یه سر میرین تو شوک و بر میگردین.........

اول اینکه مغازه کناری سوپر مارکت تک ، سنگکی زده....

مشاوره املاک های شهرک به 9 عدد افزایش پیدا کرده.....

مغازه کناری مشاوره املاک هخامنش ، یه مغازه مبل فروشی باز شده.....عجب مبلای آنتیکیم داره......اینجا و اون حرفا.....

سوپر مارکتی که سر کوچه ما بود ، بست و رفت....مغازه بغلیش که یه آراشگاه بود، سوپر میوه زده......

پشت خونه ما  دیوارای تالارو رفتن بالا.....چن تا قطعه بزرگ و برداشتن زدن به هم........

کلی ساختمون جدید ساخته شده.....

همسایه مون نماشو سنگ کرده و خفن تو چشه..........

 هورااااااا، شیره ه ه ه .........

امروز ، فرداس که  دریاچمونم پر کنن با water........

بابای من هم که هر روز در خدمت تمام اهالیه اینجاست......مشوقشم من بودم......

کلی دوست و آشنا میان و میرن و نظر میدن........همه راضین.....

اینا همه از استرس شروع ترم جدیده......شایدم از استرس شروع نشدنش باشه.......

راستی کرایه ماشینم که 300 بود شده 400 بهتون تبریک میگم

 
 

دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

آخرین پست شهریور

این روزا حسابی بهم خوش میگذره......

تو این یه ماه حدودا 7-8 تا تولد راه انداختم.....کلی همskip  کردم……

این آخریشم که تولد برادر جان بود......18 سپتامبر.......

دقیقا افتاده بود روز دوشنبه.....سال 85 هم که به دنیا اومد روز دوشنبه بود....قشنگ یادمه ساعت 10 10:30  شب بود که خبرشو بهم دادن که برادر دار  شدم......

به سلامتی 6 سالش کامل شده و وارد 7 سالگی شد.....دوره همی یه جشن گرفتیم و کادو مادو.....

دیگه داره آماده میشه وارد تحصیلات ابتدایی...

چقدر زود تموم شد  تابستون....اما خب، بد نبود ،خوش گذشت....

از  کلاس  ICDL  گرفته تا Dance  های دسته جمعی .....

از مسافرتها  و camp های فامیلی گرفته  تا گردش های دوستانه......

تولدارو که دیگه نگو و نپرس.....

و اما ، بازم بوی ماه مهر......12 سال بو کشیدیم..... درسته که هر سال برای خودش پر از خاطره بوده....اما هیچ سالی مثله سال آخر نبود.....اینکه سرم شلوغ بود و همه چی بهم پیچ خورده بود قشنگترش کرده بود.....همش تو تکاپو....قضیه کنکور و عشق به سپیده..... همش به هم قاطی شده بود.....ولی سپیده رو که میدیم همه چی خنثی میشد...همه مشغله ها از ذهنم میپرید......تمام فکرم محوه صورت ماهش میشد..... الانم دسته کمی از اون موقع نداره.....کلا جذاب هستن ایشون.....خدا عمرشون بده...

راستی  انتخاب واحدم کردیمو اکیپی میریم به جنگ درس ها.....دلم برای یونی تنگ شده......

خدا کنه عاطفه تنهامون نذاره.....اگه بره دلم براش خیلی تنگ میشه.......

فعلا............

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

22 شهریور

قدیما چقدر زندگی کردن راحتر بود......کاش یکم قدیمی بودم......اقلا خیلی از پستی و بلندی های زندگی رو چند سال پیش گذرونده بودم...

اون موقع که ارتباطات فقط رفت و آمدها بود.....وقتی که همه چی محدود بود و اینهمه گستردگی ارتباطات وجود نداشت....

کاش میشد برگردم به چند سال قبل....زیاد نه ، فقط 5 سال پیش.

اون موقع که آرزوم داشتن یه لپ تاب بود......فقط لپ تاب.

اون موقع که به دوستم شیدا گفتم : "چه جوری یه ایمیل بسازم؟ "

اون موقع که تازه همه چی شروع شد....

ای کاش منم مثله خیلی از دوستای دیگم عشق سیستم نبودم....

خدایا چرا نمی زنی تو گوشم؟؟؟خدایا چه جوری میتونم همون زینب شم؟؟؟؟

همون زینب 5 سال پیش که اوقات فراغتشو با انواع و اقسام کتاب ها پر می کرد...

همون زینب که  وقتی دلش می گرفت فقط هانیه دلداریش می داد...

میگن تو آخرت آدما پشیمون میشن.....میگن خدایا  ای کاش هیچکدوم از آرزوهامونو برآورده نمیکردی....

من الان پشیمونم.....میدونم که دنیا و آخرتم بر باد رفته.....

سپیده کجایی؟؟ بیا کمک...............

یه سرچ کن ببین چه جوری میشه، آدم کلا خودشم delete  کنه؟

نه دوست دارم زندگی کنم نه خودمو آماده مرگ کردم.....

از مرگ می ترسم چون اونجوری که باید زندگی نکردم....

از زندگی کردن بدم میاد چون هرچی می گذره گناهام پر رنگتر میشه.....

یه مدت هاج و واج اینو اونو نگاه می کردم....با خودم میگفتم خدایا اینا انقدر ازت دورن.....چرا انقد گناه؟ یعنی عذاب وجدان نمی گیرن؟ چرا به هیچی اهمیت نمیدن؟

با خودم میگفتم یعنی چه جوری میشه که آدما اینجوری میشن......یه سری کارا که یه زمان براشون ارزش داشته بی ارزش میشه؟؟؟ چه جوری انقد بی غیرت میشن و غرق در گناه های جور واجور؟

اما نمیدونستم که گناه انقد.......

عین یه باتلاق میمونه.....آدم هی دست و پا میزنه بیاد بیرون....اما بیشتر غرق میشه......

وای ی ی ی ی خدا................

جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

17 شهریور 91

از قصد پست نذاشتم تا این فقط سپیده ها کاملا به هم وصل شه و هی پستام پر شه با سپیده.....جووووون

یعنی ی ی ی ی ی ی زندگیمه این سپیده..............

امروز 8 سپتامبره ..........

تو یکی از سال ها که 8 سپتامبر روز چهارشنبه بو د ، حوالی اذان صبح ، سپیده جون به دنیا اومد.....

هی روزها  گذشت و سپیده ما بزرگ شد......از فینگیلی بودن دراومد....مدرسه رفت......12 سال...........آخرین سالش بود.........آخرین ما ه ها بود......حتی آخرین روزای ماه های آخر بود که یه بنده خدا تازه از خواب غفلت بیدار شد.......أی که هی.......بهمن 89.......اسفند 89......فروردین 91......اردیبهشت 91.......خرداد 91......همین.......سهم اون بنده خدا همین چند ماه بود.....تو همین چند ماه تو زندگیش غوغا شد......هر روز که میگذشت وجودش به وجوده سپیده وابسته تر میشد.......کم کم آب از سرش گذشته بود که دیگه باید زحمتو کم میکرد.....تو اون چند ماه خیلی مایه زحمت شده بود.......میدونست که چند باره دیگه بیشتر شانس دیدن سپیده رو نخواهد داشت....

اما ورق برگشت و اتفاقای دیگه افتاد........................

الان یک سال و چند ماه از اون اتفاقا میگذره......الان همه چی فرق کرده......سپیده بعد از یه کودتای 20 روزه کلا عوض شد............

الان سپیده با اون بنده خدا زده به هم.............خیلی بهش لطف میکنه.........تا جایی که دیگه این بنده خدا روانشو از دست داده.................

خدایااااااااااااا بی نهایت شکر.......شکر که اینهمه اتفاق خوب افتاده............شکر که اونهمه اتفاق بد نیفتاده..............

خدایا امروز تولده عشقم سپیده س...........هرچی که دلش  میخواد در صورتی که صلاحش باشه بهش عطا کن................

سپیده جون ، خواهر عزززززیززززززم ، تولدت مبارک.......امیدوارم خداوند سالیان سال عمر با عزت بهت عطا کنه ،همیشه سالم و سرحال باشی ، تو زندگیت هیچی کم نداشته باشی وبه لطف خدا  هر روزت بهتر از دیروزت باشه......از همه نظر،ان شاء الله....

همیشه دوستت دارم....................................

 

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

3 شهریور 91

وفور نعمت که میگن همینه دیگه......یعنی هی سپیده رو ببینی هی تو وبلاگت پست بذاری.....بهتر از این نمیشه....امروزم رفتم پیش سپیده به خاطره هیچی....ولی خداوکیلی تمام کائنات زمین میگفتن نرو...یه اتفاقایی افتاد که تا اون آخرین لحظه نمی دونستم میتونم برم یا نه اما بازم عزمم رو جزم کردم و یه یا علی و سریع حاضر شدم....رفتم جلو در سپیده اینا.....تا اون بیاد پایین کلی کاره قشنگ قشنگ انجام دادم.....چه رویایی بود اون لحظه که رفتم تو جوب...البته من نه ها ،ماشین.....پیاده شدم هرچی بیشتر نگاه کردم بیشتر بغضم گرفت...یکم دیگه میرفتم عقب لاستیک عقبم تو جوب بود....وای ی ی خدا چه بدشانسی ای...اون از عینک....اون از بدحالی امروز.....اونم از این.....سپیده اومد پایین ....شاد و شنگول.... منم همون اول، دورا دور یه لبخند نثارش کردم...بنده خدا اومد درو باز کرد و نشست....اما من برخلاف همیشه به فکر چیز دیگه بودم....

سپیده:خوبی؟
زینب: سپیده بیرون رو دیدی؟
سپیده :نه چی شده؟
زینب: لاستیک جلو رفته تو جوب
سپیده:
چند دقیقه ای محزون بودم اما بعد از رسیدن اون چن تا افغانی حالم خوب شد....
افغانی ها: خانوم ما بلند میکنیم شما گاز بده و فرمون و کج کن.
من:اکی ی ی ی ی !
بالاخره بعد از یکم تلاش اومد بیرون......سپیده سوار شد و رفتیم....اولش یکم ارور دادم،از نظر روحی هم خوب نبودم....اما یکم که گذشت خیلی بهتر شدم.....
موتوری:خانوم تازه گواهینامه گرفتی؟
موتوری:خانم ماشین واسه باباته یا واسه مامانته؟
سپیده :ماله شوهرشه....
وای ی ی ی خدا،از دست این دختر.....
رفتیم و رفتیم... .درسته کار خاصی انجام ندادیم و فقط می رفتیم ولی برای شروع خیلی خوب بود...دقیقا نمی دونم چقدر تو خیابونا گشتیم اما آخرش برگشتیم جلو در سپیده اینا و مشغول گفتگو بودیم.....ساعت تقریبا 5:40 بود که با هم خداحافظی کردیمو من به سمت خونه حرکت کردم.....وقتی رسیدم یه استراحت کوچیک و دوباره با مادربزرگم رفتیم دور دور....یکم خرید کردیم ، کلی دوست و آشنا دیدیم و برگشتیم خونه.......
از اینکه ساعاتی از امروز رو در کنار سپیده گذروندم خیلی خوشحال بودم.....باورکردنی نبود...به قول دوستمون عاطفه،ما گاهی اوقات یه تصمیم هایی میگیریم که عجیب غریبه....یا همون وفور نعمت ناخواسته بگم بهتره....
خلاصه خیلی خوب بود...خدا قسمت کنه بازم از این نعمت ها...

شنبه 4 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

1 شهریور 91

عاطفه: بیا یه چیز بخریم بخوریم

زینب: نه ، من الان چیزی از گلوم پایین نمیره

عاطفه: به سپیده فکر کن که الان می خوای ببینیش، اشتهات باز میشه

زینب: اتفاقا دارم به اون فکر میکنم اما استرس دارم نمیشه چیزی خورد

ساعت 12:40  با عاطفه رفتیم پیش سپیده ، راستشو بخوای علت خاصی  نداشت ، همین جوری یهویی به خاطره هیچی این دیدار صورت گرفت

تا کاملا حاضر شه و بیاد پایین ما هم سرگرم علف های زیر پامون شدیم هی کندیم ، هی دیدیم در میاد...آخر نکندیم تا دیگه در نیاد....انقد لذت داره این انتظار ها.........

به خاطره اینکه تازه دیده بودمش نپریدم بغلش ، البته من خیلی دوست داشتم بپرما ، اما اصلا موقعیت پرش مهیا نشد....

عاطفه جان را همراهی کردیم به سمت اتوبوس و باهاش خداحافظی کردیم......بنده خدا به خاطره من راهش کلی دور شد....

واما سپیده جووووووون......

باز هم نازنین تر از همیشه درخشید

تیپ صورتیش تو حلقم..... دیگه ترکونده بودااا  یکی نبود بهش بگه آخه بابا سپیده جوون ، قربونت برم ،فدات بشم ،  مراعات حال مردمو نمیکنی مراعات حال زینب بیچاره رو کن.... بنده خدا با اون حالش وسط خیابون میفتاد رو دستت چیکار میکردی؟!هان؟!

خودت با چشمای خودت دیدی که وضعش چقدر وخیم بود...

 

یه دور که نه ولی یه نیم دور زدیم ، یکم سپیده جوووون صحبت کرد ، یکم من.....و اون نیم ساعت گذشت . بعدشم که 3 تا بوسه نثار همدیگه کردیم که تو اون گرما و آفتاب عجیب لذت بخش بود 

به قول برادر حال دادا......

سپیده ه ه ه ه ه ه ه  جووووووووووووووون، آی لاو یو شدید...........

پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

24 مرداد 91

زینب :انداختی سرم برم سپیده رو ببینم

شیدا : مگه بده باعث شدم بری سپیده رو ببینی؟
زینب: نه

نفهمیدم  اون چند ساعت چه جوری گذشت.....انگار تو دلم رخت میشستن..... ساعت 12 بود که رمزی خسته نباشید و گفت و بعد از چند دقیقه از آموزشگاه زدیم بیرون.....قدم زنان با عاطفه به سمت اتوبوس ها رفتیم......اتوبوس تا پرشه و حرکت کنه من دق کردم.... حالا اون راه مگه تموم میشد، یه حس های عجیبی داشتم...یهو ته دلم خالی میشد........فقط دلم می خواست هر چه سریعتر به سپیده برسم..... مغزم داشت منفجر میشد بس که ذوق و شوق داشت..... دلم گیری ویری میرفت.... آنچنان خوشحال بودم که می خواستم جیغ بکشم....همزمان داشتم باهاش چت میکردم.... بالاخره رسیدم.....از اتوبوس پیاده شدم......رفتم به سمت خونشون....وای، هرچی نزدیکتر میشدم،حالم  بدتر میشد ......کاش زودتر میومد پایین......چقدر زیبا بودن  حال و هوای اون لحظه ها......اما دیگه آخرین لحظات بود......

سپیده: بله

زینب: سپیده بیا پایین

سپیده: سلام

زینب: بابا بیا پایین سلام دادیم به هم قبلا

سپیده: باشه

حالا مگه میومد پایین .......زمان نمیگذشت.....

وای خدا.......در باز شد......بالاخره اومد.......سپیده ه ه ه ه

پریدم بغلش، فقط همین........

چه لحظه ای بود.....وای ی ی......وای ی ی .....از اون نابترین ا......

از اون لحظه هایی که آدم دلش میخواد هیچ وقت تموم نشه.....از اون لحظه هایی که آدم به آرامش میرسه....از اون لحظه هایی که آدم حس میکنه  تمام دنیا رو تو آغوشش گرفته.....باید تو اون لحظه ها چشما رو بست و خندید.......جفتمون داشتیم میخندیدیم....

سپیده جوووووووووونم دلم برات تنگ شده بود....

ساعت 1:45 و بعد از 52 روز بود که  بهش رسیدم..... عزیزم م م ...

انقد خوش گذشت که هرگز فکرشو نمیکردم که اینطور شه...

چند بار بغلش کردم.....چقد دلم تنگ شده بود واسه آغوشش ، واسه شونه هاش ، واسه اون مهر و محبت بی نهایتش ، واسش می میرم.......

کلی خندیدیم.....همش چرتوپرت البته حرف مفیدم میزدیم....

شال زرد با دمپایی یاسی بهش میومد....یوهاهاهاها

صورتشو نبوسیدم......دست سمت چپش رو بوسیدم......... فکر میکنم می خواست نذاره این کارو انجام بدم........اگه نمیذاشت خیلی ناراحت میشدم.......سپیده  دوس دارم دستتاتو ببوسم، قبلا که بهت گفته بودم....

انقدر با هم شوخی کردیم که حد و حساب نداره.....تا جایی که وقتی  نگاه هامون واسه چند لحظه بیشتر بهم گره میخورد، خندمون میگرفت.....

یاده نگاه های قدیمیم افتادم.....همون نگاه های زنگ تنکابنی.....و هر زنگی که کنار سپیده بودم.....

زینب : سپیده، یادته؟

سپیده :آرره...واه واه...

ساعت 4:05 بود که با هم خداحافظی کردیم و به سمت خونه رفتم.....درسته که دیگه انرژی ای نداشتم و به زور خودمو رسوندم خونه اما اون ساعات با سپیده بودن خودش شادی آور بود.....تاچند روز پر انرژی خواهم بود......البته از اون نظر.... هورااااااااااااااااااا

من همین جوری میخواستم دیگه ......همین مدلی.....همین لحظاتو.......همین لحظات دو قدمی بودن با سپیده ،همین لحظات نشستن کناره سپیده رو.....خوش گذشت....خوش گذشت.....خیلی خیلی خوش گذشت.......

عشقم

فقط سپیده

پنج شنبه 24 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

عشقه خودمی ی ی ی ی ی

زینب:سپیده ه ه ه ه ه

فقط سپیده : که چی مثلا؟

زینب: دلم برات تنگ شد،یهویی....

فقط سپیده خطاب به زینب:هاها هه هه، همیشه دلتنگ من باش.........

زینب: همیشه دلتنگت هستم حتی اگر لحظه ای قبل تو را در آغوش خود فشرده باشم...

زینب: همیشه دلتنگت هستم حتی اگر همه در کنارم باشند...

زینب:همیشه دلتنگت هستم حتی اگر زمان طولانی ای را با تو گذرانده باشم.....

زینب:همیشه دلتنگت هستم حتی اگر با دیگران قهقهه سر داده باشم.........

زینب:همیشه دلتنگت هستم حتی اگر دلتنگم نباشی و همیشه دلتنگت می مانم........

زینب:سپیده همیشه می خوامت.......

فقط

سپیده جونم

دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب 23 رمضان

چشام دنبالش بود... اما پیداش نشد...جوشن کبیر رو تموم کردیم...امکان نداشت نباشه....هر سال به تعداد آیه های جوشن کبیر نگاش میکردم....100 بار.........اما ندیدمش....محدثه اومده بود،حتی خواهرشم بود اما خودش نه....یعنی کجا بود پس؟؟؟ دلم خیلی می خواست ببینمش آخه 6 ماهی میشه که  نشده همو ببینیم.... وای خدااااا کاش که میومدی خانم طالقانی ...اینجوری میره تا ماه محرم......

مینا اومد پیشم گفت خانم طالقانی کجاست؟ با ناراحتی تمام گفتم ندیدمش،مثله اینکه نیومده

خدایااااااااااااااااااا

دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سفر مشهد

دعوت شده بودم.....همین و بس....

ساعت 12 شب 18 مرداد 91 بود که  حرکت کردیم.........از طرف پدری عمو امید شلنگوآب رو  باز کرد پشت سرمون،از طرف مادری هم  مادربزرگم یه کاسه کوچیک آب به رسم قدیما که پشت مسافر میریختن پشت سرمون ریخت و بعد از خداحافظی کردن  ازشون  راهی شدیم.....شب قدر بود و تو ماشین مراسم احیاء رو انجام دادیم....منم مداحی میکردم....

دقیقا فرداش ساعت 4 رسیدیم مشهد .......خواب بودم؟؟نمیدونم.....شاید....

بعد از مستقر شدن  خواب رفتم......فکر میکنم بقیه ام خوابیدن....ساعت 12 شب رفتیم حرم.....لحظه ی واقعا زیبایی بود.....نمیشه توصیفش کرد  باید حسش کنی، تا  ساعت  3  زل زده بودم به ضریح و فقط اشک شوق.......هیچی و هیچی فقط تمام اونایی که التماس دعا گفته بودن دونه دونه یادم میفتادن  و برا تک تکشون دعا کردم......علی الخصوص یه نفر که دائم اسمشو تکرار میکردمو به امام رضا گفتم که به جای من خوب ازش تشکر کنن،بعد از زیارت آقا امام رضا علیه السلام رفتیم سر قبر آقای مجتهدی....5 تا انگشتمون و گذاشتیم و 5 تایی فاتحه فرستادیم........عبد صالح.....مامان خیلی دوست داشت زیارتش کنه.....

روز بعدش سری به کوچه بازار زدیمو خیابون گردی.....

شب ساعت 9 بود دوباره رفتیم حرم،این بار یه حس دیگه داشتم....فقط دلم میخواست حرکت کنم برم جلوتر.....انگار اجازه صادر شده بود.......رفتمو رفتم.....30 بار الله اکبر.....جلوتر،30 باره دیگه الله اکبر و در آخر 40 بار.......

اشک تو چشام حلقه زده بود ، قدم هام آهسته تر شد، ایستادم ، باری دیگر، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.....آقا جون ممنونتم.......

بعد از زیارت مراسم احیا رو تو صحن آزادی شروع کردیم دعای جوشن کبیر رو تموم کردیمو مداحی و سینه زنی......سخنرانی دکتر رفیعی  شروع شد که دیگه نموندیم......

فرداشم که بعد از زیارت دعای وداع رو خوندیم.........بغضم گرفته بود....سیل جمعیت موج میزد.....شده بود ظهر عاشورا......آفتاب کله هارو داغ کرده بود....آب سرد کن ها قطع شده بودن و همه تشنه.....من دنبال خانواده بودم که دو تا جنازه آوردن و یه دور زدن و رفتن.....خوشا به سعادتشون....آخرشم که رفتیم صحن انقلاب سر قبر آقای نخودکی....ای کاش در قید حیات بودن....افسوس....

کلید و تحویل دادیمو بعد از یکم دوره خودمون چرخیدین به سمت تهران گازیدیم ......همش همین بود.....صبح ساعت 6:30  رسیدیم تهران.......سرم گیج میرفت......نفهمیدم چه جوری سلام و علیک کردم.......تا دراز کشیدم رفتم تا خوده ظهر......

عین یه خواب بود.....

بازم میخوام........

یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

16 مرداد 91

امروز تولد خانم طالقانی إ........

هر سال یه هفته جلوتر می گشتم دنبال مناسبترین چیزها که بهش تقدیم کنم....خیلی از تاریخ ها تو ذهنم حک شده بودن و برام خیلی مهم بودن جوری که هیچ وقت از یاد نمی بردمشون...الان هم همین طوره هنوزم خانم طالقانی تکه تکه،هنوزم دوسش دارم و دلم براش تنگه تنگه اما دیگه از اون احساسات شدید خبری نیست (احساسات شدید رو یکی دیگه ربود الان فقط  مثل آدم دوسش دارم)

و این نوع دوست داشتن  باعث شد که تا تاریخ رفت رو 16 مرداد ، این گوشیم بود که خبر داد امروز تولد کسی هستش که یه روز واسه خریدن کاغذ کادوی تولدش همه مغازهای شهرو زیر پا میذاشتم اما حالا باید گوشی بهم یادآوری کنه که امروز تولدشه

یه حسی بهم دست داد ، یه لحظه ناراحت شدم که چرا  دیروز یا پریروز یادم نیفتاده بود که فردا یا پس فردا تولد خانم طالقانی إ.......؟؟؟

آه خانم طالقانی عزیزم بی صبرانه منتظر دیدارت هستم.....اما نمی دونم کی ؟!

یعنی تو این چند روز می تونم ببینمتون؟! آخه شما بهم قول داده بودین حداقل تو مراسم های بیت النور همدیگرو میبینیم!

اون روز یعنی آخرین روز سال سوم راهنمائی خودتون بهم  دلداری می دادین و می گفتین زینب نارحت نباش.....تو که دیگه منو میبینی ، شمارمو داری زنگ میزنی ، اس ام اس میفرستی...اما خانم طالقانی من اون موقع به دیدن هر روز شما عادت کرده بودم و این وعده و وعیدها قانعم نمی کرد ، تو بغلتون بودم و اشک می ریختم  و حسرت تمام اون 3 سال که در کنار شما بزرگ شده بودم ، تمام خاطرات از جلوی چشمهای بسته و اشک آلودم گذر می کردن و شما می گفتین زینب خواهش می کنم بسته ، اینطوری منم ناراحت می کنی.... تا مدت ها تو ذهنم  کلی صحنه  ازتون داشتم....اون لحظه هایی که تو مدرسه از این سره سالن تا اون سره سالن که شما بودین می دویدم و می پریدم بغلتون هنوزم یادمه ، یادمه که بچه ها چقدر حسودیشون میشد  ولبو لوچشونو گاز میگرفتن که زشته ، البته شایدم به رابطه من و شما غبطه می خوردن ، اینکه من انقد با شما صمیمی بودم........

یادتونه سره کلاس چه چشمک هایی بین ما رد و بدل میشد؟؟؟ بعد از یه مدت به هر کسی چشمک می زدم می گفتن عین خانم طالقانی چشمک می زنی ، جفتتون عین هم هستید.....یادمه یه بار واسه عذرخواهی اومدم سراغتون تو دفتر معلما....تنها بودین گفتم خانم طالقانی حلالم کنید من اون روز.....اما شما اصلا از دست من ناراحت نبودین گفتم که من از اون روز عذاب وجدان داشتم....بهم خندیدین گفتین آخه واسه چی زینب؟ زمستون بود تو جیب ژاکتتون تسبیحی بود که بیرون آوردین وبهم هدیه دادین و باز با لبخندی دلمو دگرگون کردین!

من رفتم و از اون روز سرگرمیم اون تسبیح بود ، اون بود و هر ذکری که می گفتن برای سلامتی آدما خوبه رو با اون تسبیح انجام می دادم....

یادمه عکاس مدرسه من بودم...من بودمو دوربین یاشیکامو تمام مراسم های مدرسه ، اون دوربین بدون من  مشهد رفته بود سوریه رفته بود و دائم در تکاپوی عکس برداری ....هنوزم دارمش..

اما هروقت پنهانی از شما عکس می انداختم همه عکس ها می سوخت ، یادمه یه بار دوربین با مسئولین مدرسه رفته بود مشهد و عکس های رنگارنگی گرفته بودن اما وقتی ته ته اون فیلم ، دورا دور یه عکس رنگارنگ از شما گرفتم باعث شد به صورت خیلی تصادفی  دره دوربین رو قبل جمع کردن فیلم باز کنم و تمام فیلم بسوزه و عکس های مشهد بپره....چیکار کنم در حسرت داشتن یه عکس از شما بودم ، یادتون نرفته که هیچ وقت با من عکسی ننداختید؟؟؟

راستی دفتر حدیث هامو که به عشقه شما و زنگ شما درست کرده بودم رو هنوزم دارم ، خیلی ازشون استفاده می کنم...خصوصا قسمت هایی که طبقه بندی شده س ، یادتون هست که چقد دلتونو می بردم؟ اون موقع بهم میگفتین پاچه خواری نکن زینب....

همه بچه ها می دونستن که از اون 2 روزی که روزه کاریتون نبود متنفر بودم....اون 2 روز به 4 روز دیگه فکر می کردم تا اون ساعت ها بگذره ، وای دیدن شما خیلی خوشحالم می کرد به خاطره همین تا موقعیت رو مناسب می دیدم از معلما اجازه می گرفتم و می رفتم دفتر حضوروغیاب رو تو کلاس ها می چرخوندم ، فقط به عشقه اینکه چند ثانیه شما رو در حال امضاء کردن اون دفتر تو هر کلاسی ببینم.... برنامه کلاساتون رو از خودتون بهترمی دونستم...اینکه هر ساعت تو کدوم کلاس هستید...به خاطره دیدن شما بچه ها رو بهونه می کردم وبعد از هر زنگ می یومدم جلو در کلاسی که شما بودید و مثلا منتظر دوستام هستم اما شما همیشه متوجه کارام بودین و با یه چشمک به سمت پله ها می رفتید من که می دیدم دارید دور میشید بدو بدو دنبال شما و از پشت می پریدم بغلتون....و تا دم دفتر باهاتون میومدم.........وای چقدر اون موقع این کارا لذت داشت....

سوم راهنمایی بودیم که قبول کردین زحمت درس علوم مارو بکشید و یکسال تحملمون کنید، تا اون موقع منو با درس علومتون و تعصبی که بهش داشتید و اینکه اگه معلم علومت باشم تمام این حرفاتو پس می گیری، می ترسوندین ولی همون اولین جلسه بهتون نشون دادم که من به خاطره دوست داشتن شما هر کاری می کنم و از سخت گیری های شما هم هیچ واهمه ای ندارم و همون جلسه اول داوطلبی فصل 1 رو به صورت واو به واو به خدمتتون رسوندم و خوب فهمیدین که علوم که سهله هر درس سختی ام با شما داشته باشم بازم  تاپ ترین خواهم بود....

از اون روز به بعد سوگلی کلاساتون بودم بچه های درس خون تر زنگای علوم خودشونو می کشوندن کنار و همیشه منو به عنوان داوطلب  به شما معرفی میکردن یادمه یه بار سوال سختی پرسیدید همه دستا رفت بالا و جواب های متنوعی شنیده میشد اما به محض شنیدن پاسخی که من دادم برقی از چشماتون گذشت ولبخندی نثارم کردین که آفرین این درسته....همه بچه ها شروع کردن: بله دیگه خانوم از اولشم باید از زینب می پرسیدید........ و شما گفتید نمی دونم زینب منو دوست داره یا علوم رو که انقد خوب می خونه ؟ که همه بچه ها با هم جواب دادن علوم رو با شما دوست داره......یادمه کار به جایی رسیده بود که معلمای دیگه ام به شما حسودیشون میشد و چن تاشون مستقیما تو چشام نگاه کردن و گفتن خوش به حال خانم طالقانی که تو اینجوری دوسش داری.....

 خاطرات خوشی رو لابلای دفترچه خاطرات سالهای زندگیم حک کرده م......همشون رو دوست دارم چه بد چه خوب.....خانم طالقانی یه سرفصل تازه تو زندگیم باز کرد، من مدیونشم

تولدت مبارک خانم طالقانی جوون....................

 

شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سال 72

گاهی اوقات آدما فکر میکنن چون زیاد می خندم یا می خندونمشون خیلی احمقم  ،بی شخصیتم ،هیچی حالیم نیست و ...

اما نمی دونن که من خودم ته ته قیافه ام....ولی دلم می خواد دوره همی شاد باشیم اگه بخوام خیلی راحت می تونم حاله همه رو دوره همی بگیرم!

اما چه کنیم که شعورشون قده این حرفا نیست و ...جالب اینجاست که تا قیافه ام میگیری میگن اوه چه مغروری یا میگن کلاس نذار....به قرآن آدم می مونه به کدوم ساز این جمعیت برقصه...

داشتم فیلم تولد یک سالگی خودم رو می دیدم........عجب قیافه هایی.....همه سن پایین و جوون ،چقد خوشحال بودن ،هر چند دقیقه یکبار بغل یکی بودم و خودم اون وسط به عنوان رقاص از خانواده و دوست و آشنا پذیرایی می کردم......همه یک صدا می خوندن تولدت مبارک

منم که آب ریزش بینی داشتم و لپ هام قرمزه قرمز(میگن سرما خورده بودی)

یکی زینب صدام میکرد یکی شیرین، روی دیوار با شکوفه های ریز نوشته بودن شیرین جان تولدت مبارک اما بابام رو کیکم که یه زمین فوتبال بزرگ بود سفارش داده بود بنویسن زینب جان تولدت مبارک خلاصه من اون وسط هاج و واج به هر دو اسم عکس العمل نشون میدادم.....اما بالاخره حرف حرف پدرم شده و اسممون شد زینب،البته اون بی توجه به بقیه  همون 3 روز بعد از تولدم، زینب رو تو شناسنامه خودش به عنوان اولین فرزند حک کرده بود اما یه سریا هنوز باور نداشتن!

عموبزرگ 26  ساله م تو مراسم نبود نمیدونم چرا!

مامانم ،هم سن الان من بود،دقیقا عین الان من،مو نمی زد!

عمو کوچیکم 9 ساله بود و داشت با من بازی می کرد!

عمو وسطی مم هم سن مامانم!

دایی ها به ترتیب 22 ساله و 16 ساله !

وبابا هم تو سن 25 سالگی بود و ریش و سیبیل و موهاش به هم قاطی شده بود،از اون جوونای درجه یک قدیم  که همیشه رو مدا و  لفظا بهشون میگفتن" هپی"

و اما زینب تنها بدون هیچ نوه ای دیگه ای به کاره خودش سرگرم بود و تمام کاغذ کشی ها رو پاره میکرد البته ریا نشه که بعد از 3 بار دست انداختن تونستم یکیشو پاره کنم......شر و شیطون درجه یک خانواده و فامیل

جالب بود،خیلی وقت بود دنبال دستگاه ویدئو بودم که خونه مادربزرگ اینا پیدا کردم،همه خانوادمم دیدن و کلی افسوس خوردن  به خاطره سال های گذشته و قیافه هاشون که دیگه اون بشاشیت 19  سال پیش رو نداشت!

عمره دیگه عین برق و باد میگذره 

 

یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بدم میاد!!!!

چقدر بدم میاد از این آدمای ورژن قدیمی،چقدر بدم میاد از آدمای که چند ساله باهاشون رابطه دارم و از همه چی خبر دارن،چقدر بدم میاد از این حرف و حدیث های الکی و بی خود،چقدر بدم میاد از قیافه خوب آدم هایی که هزار جور کثافت پشتشه

چقدر بده نسبت به بقیه  بدبین بودن ،چقدر بده با همه خیلی صمیمی شی،چقدر بده رو یکی حساب باز کنی ،چقدر بده گاهی اوقات یه حس عجیب بهت دست بده که یعنی انقد تنهام؟!

این حرفا مخاطب خاصی نداشت فقط یکم قاطی ام

رفته بودم مولودی،مریم هم اومده بود تا منو دید تعجب کرد و گفت :چه عجب زینب خانوم؟بعد از سلام و احوالپرسی جویای حال مینا جان شدم و گفتم :مینا نیومده؟ گفت :نه بیچاره نمی دونست می خوای بیای و مجلس رو منور کنی.فقط لبخند زدم

مریم:کی اومدی؟

زینب: من 2 هفته ای میشه اینجاام.

مریم:إ؟ چرا پس نگفتی؟

زینب:.........(یادم رفت بلندگو دستم بگیرم)

تمام اشعار و از بر بودم،فقط رفته بودم که گنجینه م کامل تر بشه ای بد نبود اما می تونست بهترم باشه آخه

متاسفانه تمام تجهیزات و کتب اشعار خانم جلسه ای ما رو دزد زده بود  و خانم جلسه ای مجلس ما سخت ناراحت بود بنده خدا دزده  نمی دونست به کاهدون زده و تو اون کیف چیزه به درد بخوری نیست!

خلاصه خانم جلسه ای مجلس ما اظهار شرمندگی کرد ولی صاحب خونه سریع یک کتاب شعر مخصوص میلاد ائمه بهش داد اونم شروع کرد بنده خدا کلی ذوق کرد!

شنبه 13 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز 8 مرداد 91

مادر بزرگ: زینب بیدار شو کلاست دیر نشه؟!

زینب: اوه خوابم میاد،ساعت چنده؟

مادربزرگ: 8:30

زینب: باشه الان بیدار میشم( عجب غلطی کردیم قرار گذاشتیما)

یکی نیست بگه وسط ماه رمضون با دهن روزه چه تفریحی؟!ولی دیگه کار از کار گذشته بود.

عاطفه: کجایی زینب؟

زینب: دارم میرم سوار ماشین شم بیام

عاطفه:اکی رسیدی بزنگ

زینب:اوه عاطفه من اعتبار ندارم.

عاطفه: خب من میزنگم

تمام مسیر رو تو افکار و اوهام خودم سیر می کردم،به همه جا گریزی زدم یه لحظه ذهنم پکید و احساس خستگی کردم.بالاخره رسیدم پیش عاطفه وقدم زنان رفتیم به سمت پارک شیدا هم اومد مثل همیشه نشستیم روی نیمکت و شروع کردیم به صحبت کردن و تصمیم برای اینکه کجا بریم؟!

من که هنوز خواب بودم.

دلم می خواست از جام تکون نخورم،چن تا جا رو پیشنهاد دادم ولی خیلی ضعیف...

درستش این بود که اصلا حس و حال جایی رفتن  رو نداشتم هر کی یه چیزی می گفت که یهو  عاطفه که داشت واسه خودش می پروند گفت :بریم بهشت زهرا....

یهو همزمان من و شیدا بلند با هم گفتیم:بریمممممممممممممممممممممممممممم

نمی دونم کی به جای من رضایت داد چون هنوز تو شوکم که کجا رفتیم.

این بود که هر 3 تایی از رو نیمکت پریدیم و رفتیم به سمت بیرون پارک که یهو عاطفه گفت:گوشیممممممممممممممم

بله گوشیش جا مونده بود رو نیمکت،من برگشتم وبرداشتم و در تمام مسیر به فکر اینکه یعنی بهشت زهرا انقدر خاطر خواه داره؟!

ماشین گرفتیم به سمت نزدیکترین مترو و خط 1 و به سمت کهریزک تا برسه حرم مطهر حوصله  هر 3 تامون سر رفت اما بالاخره رسیدیم.همین جوری تو قطعه ها در حال واکینگ بودیم که گفتم بریم سر خاک پدربزرگ من.رفتیم خیلی هم سریع پیدا کردیم خدا رحمتش کنه هر 3 تایی فاتحه ای خوندیم و رفتیم به سمت قطعات دیگه.

شیدا هم دوست داشت بریم سر خاک پدربزرگش اما اطلاعات دقیقی نداشت،اولش خیلی سرچ  کردیم ولی میان انبوه قبرها پیدا کردن قبری مشخص بدون اطلاعات دقیق کاری بس مشکل بود ولی همچنان از میان قبور گذر می کردیم که یهو شیدا گفت :إ پیدا شد من و عاطفه به سمت شیدا رفتیم،بله درست بود.

دق الباب کردیم و هر 3 فاتحه ای نثارش کردیم(روحش شاد)

عاطفه می خواست متحول بشه، گفتم بریم غسال خونه....اولش همه اکی بودیم اما ظهر بود،خسته بودیم ،داشت دیر میشد  ... که باعث شد از خیرش بگذریم و تصمیم گرفتیم برگردیم.

تو پله های مترو بودیم که گفتم بچه ها دقت کردین این دو تا چه جوری ما رو کشوندن اینجا؟!

شیدا چشاشو درشت کرد و گفت آره هاااااااااا،گفتم اینم از دور دوره ما ولی تو فکر بودم....یعنی واقعا حاج محمد و سید حسن انقد به ما احتیاح داشتن که از اون سره تهران ما رو کشوندن این طرف تهران؟

یعنی 3 تا دونه فاتحه خشک و خالی انقد شادشون میکرد؟! نمی دونم.....الله علم.

همون جا بود که عاطفه گفت : دقت کردین ما خیلی استثنائی هستیم؟یهو تصمیم های عجیب غریب می گیریم و...

کاش یکم از این جور چیزا بلد بودیم....کاش چشم بصیرت داشتیم..........کاش بیشتر به خدا نزدیک بودیم..........و کاش............

 

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بخور بخور یادت نره!

 

 حلول ماه مبارک رمضان رو به همه تبریک میگم !!

درسته که روزه گرفتن تو این فصل  واقعا سخته اما به ثوابش می ارزه!

اگه بخوای منتظر زمستون باشی که رسما باید 12 سال صبرکنی!12 سال دیگه..............اوه کی مرده ؟! کی زنده؟!

خوشبختانه همه چی آرومه ...اینکه همه سالم و خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنیم خودش جای هزاران شکر  داره!

راستی از امتحان های دانشگاه هم سربلند و پیروز بیرون اومدم اما واقعا چرا آدم نمیشم؟ 

فعلا...

دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

من زنده ام!

من خوبمامیدوارم همه خوب باشن.

سپیده جون هم خوبه

یک ماه بیشتره پست نذاشتم،این به معنی نیست که اتفاقی نیفتاده.........مگه میشه اتفاقی نیفته؟؟

اما لب تابم هنوز خرابه..........باید بره دکتر

تا اطلاع ثانوی تو وبلاگ من هیچ خبری نیست

فعلا

 

شنبه 10 تير 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شکر خدا سوء تفاهم رفع شد!

ای بابا..........عاشق جماعت همینه دیگه....!

هنوزم میگم فقط عشقه خودم.....

هنوزم میگم فقط نفس خودم.....

هنوزم میگم فقط"فقط  سپیده  ی" خودم......

ما که تحمل نداشتنش رو نداریم.........

پس تصمیم گرفتیم به اعصاب خودمون مسلط باشیم.......البته بعداز اینکه کاملا روشن شدیم.

سپیده جووووونم میخوامت قده آسمونا..............عشقه خودمی

فقط

سپیده ی گل خودم

سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یهو چی شد؟؟؟

نمی دونم چه جوری شروع کنم.

نمی خوام شروع کنم.

می خوام تموم کنم.

دیگه هیچی نمی فهمم.

دیگه هیچی واسم معنی نداره.

دیگه به هیچی فکر نمی کنم.

دیگه داغون شدم.

دیگه نمی دونم چی کار کنم.

حالم از خودم به هم می خوره.

از هیچکس خوشم نمیاد.

از همه متنفرم.

از "دوستت دارم" بیزارم.

کلمه عشق عذابم میده.

دیگه خسته شدم.

دوستش داشتم................................،خیلی

به خداوندی خدا دوستش داشتم

می دونستم این روزگار هیچ وقت نمیذاره خوشحال باشم.

می دونستم این ترسی که همیشه تو دلمه یه روز جفت پا میاد توصورتم.

انقد حسه بدیه..........انقد بده این بغض......انقد بده این اشکایی که گونه هاتو خیس میکنه.........اینایی که پارسال این موقع به خاطره چیزه دیگه میریختن..........انقد بدم میاد از قلب.........اونجایی که برای هر کسو ناکسی  جا باز میکنه ........انقد جای بدیه این دل.......اونجایی که زود خودشو میبازه......انقد بد هستن این حسایی که میانو میرن.........

دیگه خسته ام از خیالات...........................................................

چقدر آروم شده بودم.......احساس میکردم دنیا رو دارم...........به خدا وقتی از خواب بیدار میشدم خوشحال بودم...........وقتی می خوابیدم خوشحال بودم ............از انجام هر کاری لذت میبردم ........چون با خیال تو همه این کارا رو انجام میدادم.............. همیشه میگفتم : " تو که هستی ، زندگی هست.........قدرت هر خستگی هست..........میشه دست قسمتو بست"

همیشه میگفتم یکی هست توقلبم..........که هر شب واسه اون می نویسمو اون خوابه..........نمی خوام بدونه...... واسه اونه که قلب من اینهمه بی تابه............یه کاغذ ..........یه خودکار........یه وبلاگ.........و دوباره زینب تنها.......تنها با خودشو خداش......بدون هیچ دوستی......بدون هیچ  دلخوشی..........

 دیگه واسه کی بنویسم......خدااااااااااااااااااااااا ؟؟؟

دیگه واسه کی بمیرم؟؟؟

واسه کی گریه کنم.؟؟؟؟

برای کی دعا کنم؟؟؟؟؟

واسه کی خدا..........واسه این نامردا...........واسه اینا که نمیفهمن دوستشون داریم......واسه اینایی که نمیفهمن این قطره هایی که از چشمای آدم سرازیرشون میکنن اسمشون اشکه ...دیگه دوستش ندارم

آخه من همیشه بهش میگفتم مراقب خودت باش......چرا معنی حرفمو نفهمید؟؟؟؟

چرا گذاشتی شیطون لعنت شدت عشقه منو اذیت کنه خدااااااااااااااااااااااااااااااا

خدا من که هر روز میگفتم خودت حفظش کن........

من که هر روز میخوندم" بسم الله الرحمن الرحیم  الله لا اله الا هو الحی القیوم لاتخذه  سنۀ و لا نوم له ما فی السموات و ما فی الارض من ذالذی  یشفع عنده الا باذنه یعلم ما بین ایدیهم و ما خلفهم و لا یحیطون بشی من علمه الا بما شاء وسع کرسیۀ السموات و الارض و لا یوده حفظهما و هو العلی العظیم.لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی فمن یکفر بالطاغوت و یومن بالله فقد استمسک بالعروة الوثقی لا انفصام لها و الله سمیع علیم.الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی النور والذین کفروا اولیاؤهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون."

خدا اینو میخوندم که نذاری اشتباه کنه...........پس چرا گذاشتی بیراهه بره.........

خدایا همیشه مراقبش باش چون اون یکی از دوستامه......یکی از بهتریناشون بود

بهت گفته بودم که قلبم ترک میخوره.........یادته ،یادته دوستم؟یادته  آجی ؟؟؟؟

باور کن دست خودم نیست اما دو ساعت بیشتره که دارم گریه میکنم............

آخه پیش خودم یه فکرایی میکردم......هیچوقت فکر نمیکردم اینطور شه،همیشه میگفتم عین خودمه.......اما نمی دونستم مزاحمتم........نمیدونستم باید اول،آخر بذارمو برم..........به کارات برس ،من رفتم

 

 

یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یاده قدیما

 

نه می تونم دور شم از تو...
نه می تونم که بمونم....
من نه شاهزاده عشقم...
نه شهاب آسمونم....
تو نه هستی و نه نیستی....
دیگه خسته ام از خیلات.....
مونده بی جواب و مبهم....
توی زندگیم سوالات.....
کجایی مینا جون؟ کجایی دوست خوبم ؟ کجایی که ببینی دارم آقا صادقی گوش میدم.
یادش بخیر یه زمان هر روز دربارش حرف میزدی.....من و تو و مریم و هانیه............
چه روزایی داشتیم ما 4 تا، اگر هر روزم همدیگرو نمیدیدم یه روز درمیون تو پاتوق همیشگیمون(خونه ما) بودیم....
دلم تنگ شده واسه دیسکوهایی که وقتی   4 تایی کنار هم  بودیم راه مینداختیم....
دلم تنگ شده واسه نشستن تو راه پله ها ، اونم چی ساعت 12 شب.....
چقدر غذا سفارش میدادیم ،چقدر بندری می خوردم، چقدر سازه مخالف میزدم ، چقدر میخندیدیم....
من عاشق خانم طالقانی بودم....تو از رضا صادقی و آینده تون میگفتی....هانیه دوست داشت عاشق بشه....اما مریم مصغره مون میکرد.....
یادته یه روز من طبقه سوم تو راه  پله داشتم درس میخوندم تو و هانیه و مریم هم تو راه پله های طبقه دوم سروصدا میکردید؟ انقد حرص خوردم از دستتون که نمیذاشتین درس بخونم....برای خودتون غذا سفارش دادید و خوردین...منم انقد حرص دادین که رفتم خونه....
 دیگه اون روزا برنمیگردن....اصلا........
بادبادک بازی یادته؟ من و تو و هانیه و مریم ولیلا (دختر دایی مریم) رفتیم فرهنگسرا؟ یادته بابای من بادبادکمو فرستاد اون سر آسمون ، چقدرحال داد مخصوصا وقتی جایزه دادن.........یادته پشت آیفون عمه مو با من اشتباه گرفتیو کلی چرتوپرت گفتی  بعدش  فهمیدی من نبودم........ اومدی خونمون دراز کشیده بودی که بابام در رو باز کرد، یهو پریدی....بعدم رفتیم پایین خونه هانیه اینا که  تولدش بود.........وای که اونروز چقدر روزه توپی بود....
اما الان هانیه اون سر دنیا ، من این سر دنیا ، تو و مریم هم اونجا موندین بی خبر از همدیگه.....از مریم می پرسم از مینا چه خبر؟ میگه 2 ماه میشه ندیدمش....از تو می پرسم از مریم چه خبر؟ میگی خیلی وقته همدیگرو ندیدیم......خوبه که روبه رو همید ...منم که، کمه کمش 2 ماه به 2 ماه میبینمتون.....باور کردنی نیست، کی فکر میکرد یه روز اینهمه از هم دور بشیم ، انقد سرمون شلوغ شه ، ما که انقد صمیمی بودیم الان باید تصادفی همدیگرو ببینیم؟؟؟ اون روز مریم رو دیدم ، کجا ؟؟؟ تواتوبوس، از دانشگاه برمیگشت، گفت: زینب چرا نمیای طرف خونه ما؟ کادوی تولدت هنوز مونده....به مینا گفتم احتمالا این ساله دیگه قسمت زینب شه...
از دیدنش خیلی خوشحال شدم.
اونروزا انقد به هم وابسته بودیم که وقتی یکیمون می رفت سفر، دلمون براش تنگ میشد تاجایی که به هم زنگ میزدیم که زود برگرده....
اما الان تمام ارتباط خوب خوبمون به مسج ها خلاصه میشن تازه اونم چی،چه  اتفاق مهمی بیفته که بهم اس بدیم......
چقدر زیبا بودن اون خاطرات که تو زمان خودش برامون شده بود عادت ولی الان شده حسرت، اون شبی که تو بهارخواب ما چادر زدیم خوابیدیم چه صفایی داد اما حیف هانیه پیشمون نبود...صبحش سنگک داغ با نیمرو......اون شب موندین خونه ما که مراسم اعتکاف رو انجام بدیم، موندین چون اجازه مسجد رفتن صادر نشده بود.... یادته مامانت اومد خونمون به مامان من گفت : مسجد رفتن رو از سرشون دربیار، یادته مامان من شروع کرد به نصیحت دادن به تو و مریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای شما هم که چقدر گوش میدادید...انگار مامان من در گوشتون  جک میگفت......فقط میخندیدین..........
چقدر بچه های خوبی بودیم ،چه روزه هایی میگرفتیم، چه نماز های مستحبی که با هم برگزار نکردیم ،آخه عشق و حالمون اونا بودن،با خدا حال میکردیم ،من همیشه تسبیح به دست در حال ارشاد شما ، یادته لقب حجت الاسلام بهم داده بودین؟؟؟ هروقت میومدم حرف بزنم مریم میگفت:حجت الاسلام والمسلمین زینب.....شاگرد خانم طالقانی...اما الان از تموم اون کارا فقط بیت النور رفتنمون پابرجاست.
هممون بزرگ شدیم ، تغییر کردیم ، همه سرشون شلوغه ، همه کلی مشغله دارن ، همه زندگیشون به هم پیچ خورده ، هممون دوستای جدید پیدا کردیم ولی یادتون باشه که ما از بچگی با هم بودیمو باهم بزرگ شدیم...از اون کش بازی ولیله بازی و بالا بلندی گرفته تا منچ و شطرنج وسگا.
مریم خانم 14 سال کم نیست
مینا خانم 11 سال کم نیست
هانیه خانم 7 سال هم کم نیست
 بچه ها خاطره هامون یادمون نره که همیشه در کنار هم بودیم.....
 

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه اتفاق جالب!

دختری در پارک لوله:

پشت نیمکت نشسته بود،داشت مطالعه میکرد

چهره اش گویای این بود که در انتظاره

گاهی لبخندهای ملیح بر زیبایی اش می افزود

ناگهان مضطرب شد ،گویی چیزی او را نگران کرده باشد وسیله ی ارتباطی خود را از جیبش بیرون آورد،تماسی گرفت واز دوست خود خواست که سریعتر خود را به او برساند.

وجوده مردی مشکوک در پارک او را پریشان کرده بود.دوست او سریعتر از آنچه که فکر می کرد از راه رسید.سرانجام 3 دوست در کنار هم به مدت چند دقیقه گپ زدن.

بعد از مدتی هر سه به قصد رفتن از جای خود بلند شدن.اما اون دختر بلند نشد،اون دختر خوابید رو زمین.

اونجا بود که شیدا و عاطفه نتونستن جلوی قهقه ی خودشون رو بگیرند

آره اون دخترکه به صورت مرحله ای از روی نیمکت به سمت زمین پرت شد  کسی نبود جز زینب.

شیدا کپ کرده بود اما عاطفه در کنار قهقه اش حس انسان دوستیشم گل کرده بود اومد به کمک زینب

حالا زینب بیچاره همیشه عاطفه رو سر بلند شدن از روی اون نیمکت پاتوق همیشگیشون نصیحت می کرد اما اون روز خودش خوابید رو زمین

 

پنج شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 136
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 168
بازدید ماه : 166
بازدید کل : 6921
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 136
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 168
بازدید ماه : 166
بازدید کل : 6921
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->